💭☔️💭☔️ ☔️💭☔️ 💭☔️ ☔️ رمان فانتزی، عاشقانه، خانوادگی و ویژه متاهلین 💭 💞قسمت ۲۹ و ۳۰ مامان_مبارکه زندگی برگشتنت. از جایم بلند شدم مادرم را بغل کردم و گفتم: -ممنون مامان جونم. خبر برگشتن حافظه ی محمدرضا خیلی سریع توی فامیل پخش شد. همه خوشحال بودن یکی یکی زنگ میزدن و تبریک میگفتن... مامان:_فاطمه؟؟؟؟ -بله مامان؟؟؟ -آماده شدی؟؟منتظر تو ایم همه!!! -اومدم اومدم. چادرم را سرم کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم.مادرم لبخندی زدو گفت: -به به عروس خانوم گل. خندیدم و گفتم: -ببخشید که منتظر بودین. بابا کو؟؟؟ -تو ماشین منتظره. -پس بدو بریم. -بریم. از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. خانواده ها داشتن مارو تا خونه بدرقه میکردن... مدتی از ساعت گذشت و ما روبه روی ساختمان بودیم از ماشین پیاده شدیم. محمدرضا زودتر از ما رسیده بود و منتظر جلوی در ایستاده بود. مادرمحمدرضا:_عروس خانون بالاخره اومدین. خندیدم و گفتم: -شرمنده دیر کردم. -فدای سرت. نگاهی به محمدرضا انداختم. که ایستاده بودو به من نگاه میکرد...سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم: -سلام. اوهم به لبخند من جواب داد و گفت: -سلام عزیزم. -خوبی؟؟؟ دیشب خوب خوابیدی؟ -آره خوبم. تو خوبی؟؟ -خداروشکر. مادرمحمدرضا:_خب عروس و دوماد میخوان مارو همین جا نگه دارن؟؟؟؟ محمدرضا:_شرمنده بفرمایین.بفرمایین بالا... همه وارد ساختمان شدن. بعد هم محمدرضا به من نگاه کردو گفت: -بفرمایین خانوم. لبخندی زدم و گفتم: -ممنون. وارد خانه شدیم همگی دور هم نشستیم. با میوه و شیرنی هایی که محمدرضا خریده بود از خانواده ها پذیرایی کردیم. همه خوشحال بودیم. نیم ساعتی گذشت محمدرضا داخل اتاق بود. یکمی بعد منو صدا کرد. -فاطمه؟؟؟ -جان؟؟ -یه دقیقه بیا. به دنبال نگاهش داخل اتاق رفتم.چیزی دستش بود. -این چیه؟؟؟ -منو ببخش بخاطر تموم رفتارهایی که این مدت داشتم. -این چه حرفیه عزیزم. جعبه ای کوچیک سمتم گرفت و گفت: -این یه هدیه ی ناقابله. -این چه کاریه آخه.برای چی زحمت کشیدی؟؟ -زحمت نیست عزیزم. دلم میخواست برات هدیه بخرم.بازش کن. جعبه را باز کردم داخلش یه گردنبند خیلی قشنگ بود که با خط تحریری دوتا اسم روی هم نوشته شده بود... 💓(فاطمه و محمد)💓 💞پـــــایان💞 ☔️کانال رمان‌های واقعا مذهبی و امنیتی 💭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☔️☔️💭💭☔️💭💭☔️☔️