💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی
#عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
احد رفت. یه سبد خالی گرفتم و به بهانه خرید توی فروشگاه چرخیدم!
از لا به لای قفسه ها اون زن و زیر نظر گرفتم تا ببینم رفتار مشکوکی داره یا نه!
نمیدونم چرا بهش شک داشتم.
عجیب بود! رفتارش!
نحوه حرف زدنش! نگاهش...
داشتم دیوونه میشدم! حضورش برام عین یه خوره ای بود که افتاده بود به جونم!!
یادمه چندتا دونه کیک و پاستیل و... خریده بود، بعدش رفت حساب کنه،
فورا زنگ زدم به احد. جواب که داد بهش گفتم:
«چند لحظه بمون پشت خط...»
منتظر بودم اون زن حساب کنه و بره بیرون تا احد قشنگ ببینه اون و.
وقتی اون زن مشکوک رفت بیرون گفتم:
+احد جان، این خانومی که عینک رنگی زده به چشماش، شال مشکی و دستکش مشکی هم داره و چکمه پاشه، لاغراندامه! همین الان اومده بیرون! داری میبینی؟
_بله حاجی!
+برو دنبالش ببین کجا میره!
_شما نمیای؟
من قبلا عصبی بودم، از بعد فوت همسرم عصبی تر و پرخاشگرتر شده بودم!!!
به احد گفتم:
+برو از جلوی چشمم محو شو تا یه چیزی بارت نکردم! حتما نمیام که دارم بهت میگم برو دنبالش!! بعد داری با من بحث میکنی؟ برو ببینم.
تلفن و قطع کردم...
اون خانوم رفت!! احد هم رفت دنبالش! یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت خونه م!
یادمه اون روز خیلی ترافیک بود
و بعد از یک ساعت و نیم که رسیدم نزدیک خونه وَ چنددقیقه ای مونده بود برسم، احد زنگ زد گفت:
_آقا عاکف سلام
+وعلیکم! بگو آقاجان!
_داریم از تهران خارج میشیم.
+به سمتِ؟
_قم!
+نیازی نیست، برگرد!
_چشم.
وقتی رسیدم جلوی درب خونه و خواستم دست کنم توی جیبم کرایه راننده تاکسی رو بدم، موبایل کاریم زنگ خورد. جواب دادم:
+بله!
_سلام آقای سلیمانی. بهزاد هستم.
+سلام. فهمیدم... بگو چیشده؟
_از دفتر حاج آقا سیف «مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضد تروریسم» تماس گرفتن و سراغ شما رو گرفتند. از دفتر حاج کاظم هم همینطور!
+حاج آقا سیف الان اداره هست؟
_بله!
+حاج کاظم چطور؟
_نمیدونم!
+تو نمیدونی پدر زنت اداره هست یا نه؟
سکوت کرد... بهش گفتم:
«قطع میکنم دوباره زنگ میزنم به دفتر، من و وصل کن به دفتر حاج آقا سیف.»
کد مخصوصی که داشتم و گرفتم اما وصل نشد...
به بهزاد زنگ زدم گفتم به دفتر حاجی بگو مستقیم من و بگیرن! این مابِین با راننده تاکسی حساب کردم رفت.
در و باز کردم و داشتم میرفتم سمت آسانسور که از دفتر حاجی سیف باهام تماس گرفتن و من و وصل کردن به ایشون!
حاجی اومد روی خط !!
_ سلام عاکف خان.
+سلام آقا ! ارادتمندم!
_کجایی؟
+اومدم منزل!
_فورا برگرد بیا اداره!
+چشم. اتفاقی افتاده؟
_بیا فوری.
+خیره ان شاءالله!
_خیر و شرش دست خداست! تاچنددقیقه دیگه میای؟
+راستش همین الان رسیدم جلوی آسانسور، توی پارکینگم! همین الان موتورم و میگیرم؛ برمیگردم اداره!
_میبنمت! یاعلی.
رفتم موتورو گرفتم و برگشتم اداره!
خواستم وارد اداره بشم
که دیدم حاج کاظم و راننده ش و تیم حفاظتش دارن میان بیرون! ماشین تیم حفاظت حاجی توقف کرد!
شیشه عقب ماشین و داد پایین و با هم سلام علیک کردیم...
در بسته شد و نرفتن بیرون!
پیاده شدم رفتم سمت ماشین حامل حاج کاظم!گفت:
«ان شاءالله صحیح و سلامت میری برمیگردی. سلام ما رو خدمت اون خواهر و بردار عزیز برسون.»
لبخند و چشمکی نثارم کرد
و زد روی شونه راننده ش، به نشانه ی این که حرکت کن... بعد شیشه رو داد بالا و رفتند.
با خودم گفتم:
«خب عاکف جان، کم کم آماده شو برای یک ماموریت برون مرزی که گاوت زایید، شش قلو هم زایید اینبار. وقتی میگه خواهر و برادر، یعنی سفرهای مهمی در پیش است.»
سوار موتور شدم رفتم پارکینگ ستاد و بعدش مستقیم رفتم دفتر حاج آقا سیف.
هماهنگ شد رفتم داخل!
وارد که شدم سلام کردم... آروم و با اخم جواب داد... چند ثانیه ای از ورودم به اتاقش گذشته بود.
که بدون هیچ مقدمه ای گفت:
_ سلیمانی، باید بری ماموریت. آماده شو.
+چشم.
_آماده ای بری سوریه و بعدشم عراق؟
یاد حرف حاجی افتادم
که گفت سلام ما رو خدمت اون خواهر و برادر برسون... یه هویی با صدای حاج آقا سیف به خودم اومدم.
دیدم حاج آقا سیف داره با انگشتر عقیقی که دستشه میزنه روی شیشه میزش و با حالات اخم میگه:
_عاکف خان حواست کجاست؟
+ببخشید... درخدمتم
_میگم آماده ای؟
+بله. فقط جسارتا این پرونده ای که در دست اقدام داریم چی میشه؟ گزارش آخری که فرستادم و ملاحظه فرمودید آقا؟
_بله، همین نیم ساعت قبل خوندم.
+پرونده در مراحل حساسی هست!
_بله ممنون از تذکرتون!
+قصد جسارت نداشتم خدمت شما! اما راستش...
حرفم و قطع کرد گفت:
_نگران نباشید! فعلا به عاصف وقت دیدار نداده! نمیدونم چرا ! اما یه کم عجیبه! به نظرم این مابین هم فرصت خوبیه که شما به ماموریت برون مرزی برای رساندن پیام های فوق سری و....