🌷🇮🇷🌷🍁🍁🍁🍁🍁🌷🇮🇷🌷 🕊بـــہ‌نام‌خــــــداے رِضـــــــــــاٰ وَ مُرتـِــــضــــــیٰ🕊 🌷شٜٜهٜٜاٜٜدٜٜتٜٜ هٜٜنٜٜرٜٜ مٜٜرٜٜدٜٜاٜٜنٜٜ خٜٜدٜٜاٜٜسٜٜتٜٜ.... 🍁رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ - عزیز جون چرا گریه میکنی؟ عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت. رو کردم به حسین آقا - حسین آقا اتفاقی افتاده؟؟ ( حسین آقا هم دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یه دفعه همه شروع گریه کردن ) ( صدام بلند شد) - چرا چیزی نمیگه کسی؟؟ یه دفعه یکی از آقایون گفت: - آقا مرتضی و چند تا از بچه ها رفته بودن برای شناسایی منطقه که یه دفعه دشمن دورشون میکنن و با بمب و خمپاره میریزن روسرشون یه هفته کشید که بچه‌ها تونستن اون منطقه رو به تصاحب در بیارن ولی متأسفانه بچه‌ها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستن و همه شون شهید گمنام شدن تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو میارن ( مات و مبهوت موندم ،نه میتونستم حرفی بزنم ،نه اشکی بریزم، از جا بلند شدم و رفتم بیرون ،رفتم سمت خونه خودمون درو باز کردم به دورو بر خونه نگاه کردم امکان نداره، مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم مرتضی هیچوقت زیر قولش نمیزنه دراتاق باز شد عزیز جون بود اومد کنارم نشست - عزیز جون،شما که باور می‌کنین ؟ مرتضی گمنام نشده ،مگه نه؟ ( عزیز جون بغلم کرد ): - نمیدونم چی باید بگم ،ولی هر اتفاقی هم افتاده باید صبور باشیم - مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده براش ،برگرده پیشم ( صدای گریه ام بالا گرفت ، عزیز جونم همراه من گریه میکرد ) - عزیز جون ،پسرت که زیر قولش نمیزنه، میزنه؟ عزیز جون: -نه فدات شم سرش بره قولش نمیره اینقدر حالم بد بود که مریم جون اومد قرص خواب بهم داد خوردم و خوابیدم نزدیکای ظهر بود که چشممو به زور باز کردم فهمیدم نماز صبح و نخوندم بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح و خوندم بعد شروع کردم به قرآن خوندن که صدای اذان ظهر و شنیدم بعد از خوندن نماز لباسمو پوشیدم و رفتم بهشت زهرا اول رفتم گلزار شهدا ،مزار اقا رضا نشستم کنارش - سلام اقا رضا بلااخره دوستتم همراهتون بردین، اشکالی نداره ،فقط بهش بگین که این رسمش نبود ،بزنه زیر قولش ،اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمیخواست برم سر مزارش... بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودن در زدم ،زهرا خانم درو باز کرد با دیدنم یه کم تعجب کرد زهرا خانم: -سلام هانیه جان ،خوبی؟ - سلام،خیلی ممنون ( حتی جون حرف زدن هم نداشتم ) زهرا خانم: -بیا داخل ( رفتم داخل ،لباسمو عوض کردم،انگار چهره ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون، واسه همین هیچکس هیچی نگفت ) رفتم کنارشون ایستادن، فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسم اونجا بود روحم جای دیگه تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه رسیدم خونه که دیدم حسین اقا از خونه داره میاد بیرون با دیدنم اومد سمتم از ماشین پیاده شدم - سلام حسین آقا: -سلام زنداداش خوبین - شکر حسین آقا: -به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون میگم - چیو؟ حسین آقا: -فردا قراره پیکر شهدا بیارن، همراه عزیز جون بیاین ( نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم ) - چشم بعد رفتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط رفتم نشستم کنار حوض دست و صورتمو شستم ،رفتم خونه برقای اتاق و روشن نکردم،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد گریه ام گرفت سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه... " مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی....چرا عهد شکستی آقا.....من که جز تو کسی و ندارم....حتی مزارت و از من دریغ کردی...." نفهمیدم کی خوابم برد صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد عزیز جون: -هانیه جان همین الان داری میری؟ ( نمیدونستم چی بگم) - جایی کار دارم عزیز جون عزیز جون: -یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟ - نمیدونم ،فعلا خداحافظ عزیز جون: -مواظب خودت باش. .. ✍ادامه دارد.... 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🍁🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🍁🌷