┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۵۱ و ۵۲ به طرف ماشین میروم که پری دستم را میکشد و میگوید: _بیا قدم بزنیم! چند قدمی را هم‌پایش میروم.گره‌ی روسریش را محکمتر میکند و با دست به پارکی اشاره میکند. تا خود پارک خیابان و مغازه هایش را دید میزنیم. پری آبمیوه ای برایم میخرد و روی نیمکتی مینشینیم. او آبمیوه اش را روی زمین میگذارد و پیشنهاد میدهد: _بیا بریم روی سبزه‌ها بشینیم. سری تکان میدهم و دنبالش به راه می افتم. نگاه های سنگین پری باعث میشود نگاهم را به طرفش سرازیر کنم. _رویا؟ _بله؟ صورت جدی به خود می گیرد و ادامه میدهد: _تو نمیخوای توی این راه بهمون کمک کنی؟ _تو چه راهی؟ _همین دیگه...ما میخوایم عدالت و آزادی داشته باشیم، باید پشت هم باشیم تا بهش برسیم. تو نمیخوای یکی از ما باشی؟ این پری برای است که باورم نمیشود! بین گیر کرده‌ام و نمیدانم چه کنم. با دیدن سکوت من لب میزند: _ببین تو حق داری! باید بیشتر از ما بدونی نه؟ تو باید بفهمی که ازت چی خواسته میشه و چه آینده ای برات رقم میخوره. پس من بهت کمک میکنم البته اگه بخوای! به این فکر میکنم که اگر وارد سازمان شوم دیگر پیمان میفهمد من اشراف‌زاده‌ی بی‌تفاوتی نیستم! چشمان منتظر پری به من دوخته شده، میگویم: _باشه! خوشحالی را از برق توی چشمانش میفهمم. پری با شوق و ذوق فراوان برایم از سازمان میگوید. _ببین رویا! سازمان یه داره که باید اجرا بشه که حالا بعدا بهت میگم اما مطمئنم از فضاش خوشت میاد. بچه‌ها جونشونو واسه‌ی آرمان هاشون کف دست میزارن. خونه‌ی تیمی هسته‌ی اولیه است که بعدا باهاش بیشتر آشنا میشی. دست میکند از توی کیفش پاکتی را رو به رویم میگیرد. انگشت‌هایم را به طرف پاکت میبرم. میخواهم بازش کنم که پری آن را پایین می آورد و توصیه میکند: _بعدا بازش کن! فعلا بزار توی کیفت. قبول میکنم و پاکت را توی کیف میگذارم‌. دوباره آهسته به طرف هتل می آییم. پری دم در هتل می ایستد و میگوید: _تو برو ناهار بخور. من میرم یه جایی و برمیگردم. قبول میکنم . توی رستوران هتل نشسته ام و نگاهم به کیف که روی میز است.توی فکر هستم که صدای گارسون می‌آید.غذایی سفارش میدهم و منتظر میمانم. نمیدانم چه حسی در آن پاکت است که بدجور مرا به سمت خود می کشد.سفارش را رها میکنم و کیف را به دست میگیرم.با عجله از پله ها بالا میروم.در اتاق را باز میکنم و با بستن در نفس راحتی میکشم. کیف را روی تخت رها میکنم و روی زمین مینشینم. میدانم هر چه در آن کیف است، خطر دارد. با شک دستم را پیش میبرم و زیپ کیف را میکشم. پاکت قهوه‌ای رنگی نمایان میشود. نمی توانم لرزش دستانم را مهار کنم‌ و پاکت را برمیدارم. چسب رویش را باز میکنم و تکانش میدهم. کتاب نسبتا قطوری از دل پاکت بیرون می پرد‌.دست بردن به کتاب، سخت تر از دست بردن به پاکت! کتاب را توی دستانم میگیرم و خوب نگاهش میکنم. به اسم کتاب نگاه میکنم و با خواندن نام رمان بر باد رفته، متعجب میشوم.خنده ام میگیرد که از بر باد رفته ترسیده‌ام! از خود میپرسم که چرا پری نگذاشت پاکت را در پارک باز کنم. هیچ جوابی به ذهنم پا نمیگذارد و کتاب را باز میکنم. چند صفحه ای ورق میزنم که متوجه میشوم برگه‌های بعدی و همینطور تا چند صفحه‌ی آخر با چسب بهم چسبیده شده اند! آخرین ورق زیر انگشتانم می آید و آن را کنار میزنم. با دیدن نوار کاست هول میکنم، انگار که جن دیده ام! کتاب را پرت میکنم و دست هایم را ستون سرم میکنم. دهانم از رطوبت خالی شده و گلویم از تشنگی میسوزد. لیوان آبی به دست میگیرم و جرعه ای مینوشم. هنوز هم جرئت نزدیک شدن به آن نوار کاست را ندارم. تقی به در اتاق میزنند و کتاب را به زیر تخت شوت میکنم. با چهره‌ای رنگ پریده در را باز میکنم و دیدن پری نفس را به من برمیگرداند. چشمانش را ریز میکند: _خوبی رویا جان؟ چند باری سرم را تکان میدهم. در را میبندد و پیش می‌آید. نگرانی در چهره‌اش بیداد میکند. دستم را میگیرد و پشت سرش می کشد. با دیدن پاکت خالی رویش را به من میکند. _دیدیش؟ لام تا کام چیزی نمیگویم. از زوایای صورتم همه چیز را میخواند و میپرسد: _خب... کتاب کو؟ لبهایم نیمه باز می‌ماند و به زیر تخت اشاره میکنم. پری دولا میشود تا کتاب را بردارد. خنده ای تحویلم میدهد و کتاب را باز میکند. نوار کاست را از قالبش درمی‌آورد و مقابلم میگیرد. _اینم ازین! دلیل شادی پری را نمیتوانم بفهمم‌.ضبط جیبی از توی کیفش درمی‌آورد و خودکارش را در سوراخ نوار میچرخاند. بعد هم آن را داخلش میگذارد. با ترس به اطراف نگاه میکنم و به طرف در روانه میشود. دستم را به کلید میرسانم و با صدای قفل شدن... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛