┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆
#کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۶۹ و ۷۰
🔥پیمان🔥 با تمام بی ذوقی اش لب کج میکند و هنگام رفتن میگوید:
🔥_درموردش فکر میکنم.
قیافهی پری هم دست کمی از من ندارد!او با این واکنشش برجکمان را زد!سنگین نگاه پری را روی خودم احساس میکنم و کمی بعد دست گره خورده به مچم مرا به طرفش میکشاند.
_ناراحت نشی رویا جونم. این پیمان از بچگی بیذوق بود! مثلا دوردونهی مامانم بود و مامان کلی بهش میرسید
. اگه سهم ما توی خونه دو تا بود او دوبرابر ما سهم داشت! اگه مامان چیزی میخرید به اون بهترشو میداد اما اون هیچوقت معنی محبتو نمیفهمه. کلا همین شکلیه!
مایوس بودم و با این حرف ها پر و بال امید بیشتر چیده میشود.هر زمان به سازمان فکر میکردم یک طرف قضیه اش هم پیمان بود.با خودم میگفتم اگر من وارد سازمان شوم آن وقت پیمان بیشتر به من اهمیت میدهد یا حداقل ارزش قائل میشود.
برای منی که گوشم به "چشم خانم" و "حتما خانم" عادت کرده بود، این حرفها خیلی سنگین و گستاخانه به نظر میرسید.
پری دلداریام میدهد و رویش را به من میکند
_صبحونه بخوریم؟
لب برمیچینم و سر تکان میدهم.لیوان چای را جلویم می گذارد و قندی از توی قندان برمیدارم.صبحانه را با بیمیلی میخورم.حوصله ام توی خانه سر رفته و به کارهای پری نگاه میکنم.روی زمین پر شده از برگههایی که آرم سازمان بالایش کشیده شده.
با دست به برگه ها اشاره میکنم و میپرسم:
_اینا چیه پری؟
دستش شروع میکند به جمع کردن برگه ها.
_اینا اعلامیه است.
_خب چرا این همه زیادن؟ میخوای باهاشون چیکار کنی؟
برگه ها توی کیف جا میگیرند و پری بعد از تکیه دادن به پشتی با صدایی که به زور شنیده می شود، می گوید:
_باید بین اعضا تقسیم بشه. همیشه با پیمان میریم برای پخش اما الان خبری ازش نیست.
من هم مثل او به در نگاه میکنم:
_خب میتونیم یه کاری بکنیم.
_چیکار؟
_ببین! تو مگه نمیگی اینا باید پخش بشه و پیمان نیست؟خب این که کاری نداره، منو تو میریم اونا رو پخش میکنیم..بریم؟
با شک و تردید جواب میدهد:
_نه! پیمان میگه خطرناکه و باید باهم بریم.
اکنون گمان میبرم که خیلی شجاع هستم پس شجاعانه حرف میزنم:
_ببین پری، تا کی میخوای به برادرت بچسبی؟ اون تو رو توی سازمان آورده اما دیگه نباید به خودت اجازه بدی همش تو رو بپاد. مگه تو نمیتونی انجامش بدی؟مگه ضعیفی؟
با حرف های من صورتش را جمع میکند.
_نه! من ضعیف نیستم ولی...
با سر انگشتانم کیف را لمس میکنم و با استواری سخن لب میزنم:
_پس بریم!
صبر پری کارد را به استخوانم میرساند که یک باره بلند میشود.کیف را میان مشتش میگیرد و روسری حریرش را سر میکند.با تعجب نگاهم را به او میسپارم که میگوید:
_معطل چی هستی؟ بیا بریم انجامش بدیم.
لبخند روی صورتم محو نمیشود و لباس میپوشم.پری به قد و قامتم در آینه نگاه میاندازد و میپرسد:
_لباس دیگه ای نداری؟
دست هایم را باز میکنم و به پالتوی خزدار و شال گردن پشمالوام نگاه میکنم.
_چطور؟
_یه چیز ساده تر بپوش. باید بهم بیایم یا نه؟
نظرم را به گوشش میرسانم که او مثل من لباس بپوشد تا کسی به ما شک نکند.از نظرم خوشش میآید و یکی از لباسهای گرانم را به دستش میدهد. کلاه کاموایی را تا روی گوش هایش میکشد.
_رویا، موهام که دیده نمیشه؟
از پشت سر نگاهش میکنم که یقه را تا آخرین حد بالا آورده و چیزی مشخص نیست. سر تکان میدهم که یعنی نه. برگه ها را توی کیف زنانه ای میگذارد و به راه می افتیم.در میان کوچه هستیم که لب میگزد و میگوید:
_اگه پیمان بفهمه، بیچاره میشیم!
حرفش اندکی استرس را به من وارد میکند اما همانطور که سعی دارم سرم را بالا بگیرم لب میزنم:
_نترس، مگه همهی خانوما که توی سازمان فعالیت دارن آقا بالا سر دارن؟من فکر کنم ازین که ببینه چقدر شجاعانه این کارو انجام دادیم خوشحالم بشه.
سرش را به دو طرف تکان میدهد و زیر لب غر میزند:
_تو پیمانو نمیشناسی.
خودم را به نشنیدن میزنم و باهم وارد کوچه ای میشویم. پری مدام به اطراف سرک میکشد که صدایم درمیآید و میگویم:
_پری جان اگه بیشتر از این ضایع مون نکنی ممنونت میشم.
با کفشهای پاشنه بلند تلو تلو میخورد و همین برای جلب توجه بس است که رفتارهای سرسام آورش هم به آن اضافه شده.دستم به دستانش میخورد و سرمای آن در پوستم میخزد.
_چرا اینقدر سردی؟
صدای قورت دادن آب دهانش به گوشم میرسد و از استرس دستانش را در هم میکشد.
_دست خودم نیست استرس دارم.
_مگه دفعهی اولته؟
ناخن اش را میجوید و لرزش صدایش محسوس است.
_نه خب... همیشه با پیمان بودم
_ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم. تو #میترسی و اونوقت من به شخصیت تو غبطه میخورم؟ تو که قبلا خودتو شجاعتر نشون میدادی.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛