┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۸۷ و ۸۸ ناخودآگاه فکر میکنم روزنامه را نباید ببیند و آن را پشتم قایم میکنم.اخم، رگهای پیشانی‌اش را بهم نزدیک میکند و میپرسد: _اون چیه؟ _چی چیه؟ _همون چیزی که پشت سرت گرفتی! خیلی آهسته روزنامه را از پشت سر بیرون میکشم. _این؟ خب راستش...من فکر کردم کار بدی میکنم اما خواستم کمی روزنامه بخونم. اشکال داره؟ با مکث جواب می دهد: _باشه، بخون. تشکر میکنم و سریع در اتاق را چنگ میزنم و بیرون میروم.طبقه‌ی پایین هستم که پری را میبینم.کلی نقشه روی زمین پهن کرده و با دستش خیابان ها را رد میکند.آنقدر غرق یک متر و دو متر خیابان و کوچه‌ها شده که نمیفهمد من کی آمده‌ام.آخر مجبور میشوم صدایش کنم: _پری؟ هومی میکند و انگشت میگزد. _میگم تو از چی دل کندی؟ منظورم اینه چی توی برگه ات نوشتی؟ _من از آینده ام گذشتم. زیر لب به او می گویم: _از آینده ات؟ چجوری؟ مگه میشه آدم از آینده اش دست بکشه؟ امیدو که از آدمیزاد بگیری مگه چیزی ته کاسه اش پیدا میشه؟ _آره میشه! آینده‌ی یک چیریک دو چیزه.یا مرگه یا زندگی، مرگ مساوی میشه با تمومی ماموریت. اون چیزی که سخت تره زندگیه، تلاش کردن همه چیزو سخت میکنه. چهارچوبی که پری زندگی را برایش تعریف می کند برایم ملموس نیست. من زندگی را دوست دارم همانطور که مرگ هم واضح است. نباید از همه چیز چون تنها چیریک به تو بدهند. به نظر من به مراتب از مرگ هم است. به طرف روزنامه میروم که با بدبختی به دستش آورده ام. از صفحه‌ی آخر به اول برمیگردم و خبر مهمی به چشمم نمی آید. ورق را برمیگردانم و با دیدن عکس دلخراشی آن را روی زمین میگذارم.توی عکس تصویر بود به همراه که تیر جای سالم در بدنشان نگذاشته بود. با خودم میگویم چه کسی چنین جنایتی را کرده است‌؟ اگر کار ماموران شاه بوده که مرگ برایشان کم است. به سختی روزنامه را با سر انگشتانم‌ میگیرم و سعی دارم به عکس نگاه نکنم. خط به خط هر چه پیش میروم چشمانم گردتر میشود! 👈آدرس محلی که گفته شده بود درست همان آدرسی بود که من آن ساک را برده بودم.🔥توی آن کوچه صرافی بود که رو به روی همان باغچه قرار داشت. آب دهانم از گلو پایین میرود و بدون توجه به پری میخوانم: _طی دیروز، حوالی ساعت ۵ عصر دو مرد مشکوک که گفته میشود از گروه‌های مخالف شاهنشاه بوده اند.با جا سازی چندین قطعه یک پسر و مادرش به همراه صراف را به قتل رسانده اند...." دیگر نمیتوانم ادامه بدهم و چشمانم خیس اشک میشود‌. باورم نمیشود توی آن ساک بمب بوده و من تمام آن مدت غصه‌ی چیزی را میخوردم که گرفتن جان آدمیزاد برایش راحت‌ترین است! متوجه آدم ها و کارهایی که دور و برم انجام می شود نیستم! یعنی من چه جور آدمی شده ام؟ پیمان وارد میشود و رو به من و پری میگوید: _باید برین دستور جدید سازمان بین بچه‌ها پخش کنین.چندتا از خونه تیمی ها عوض شده و آدرسا شونو بهتون میدم. در آخر نگاهی به من می اندازد: _البته لازم نیست ازون لباسا بپوشین.یه لباس سنگین بهتره! قبول می کنیم و پری به کاغذ آدرس ها نگاه میکند و میگوید چندتایی شان را بلد است‌.تا سر خیابان مدام لب میگزم و درد را در دل سرکوب میکنم.دیگر نمیتوانم همپای پری شوم و میگویم: _من دیگه یک قدمم نمی تونم بردارم‌. تو رو خدا یه تاکسی بگیر! با این که راضی نیست اما قبول میکند. مثل دفعه‌ی پیش ضوابط را رعایت میکند و برای رد گم کنی چندین خیابان را پیدا طی میکنیم.تا به در اولین خانه برسیم نصفه عمر شده ام.پری وارد نمیشود و از زیر در برگه را به داخل پرت میکند.نگاهی به کیفش می اندازد و رو میکند به من: _اینا زیاده، نمیتونیم باهم پخششون کنیم.بهتره تو یه چندتایی شون رو بگیری و ببری. _ولی من؟ تنها؟ چشمکی می زند: _بله! تو! کاری نداره. تو کارای بزرگتر ازین میتونی انجام بدی. تعریف پری انرژی به من هدیه میدهد. سه برگه رو میگیرم و در آخر به من میگوید: _دو ساعت دیگه همینجا قرارمون باشه. تابلو بازی ممنوع! اگه بهت شک کردن برگه ها را منهدم کن. نزار دست کسی بیوفته. فهمیدی؟ سر تکان میدهم.آدرس ها را مرور میکنم و بدون توجه به درد پا تاکسی میگیرم.از ترفند پری استفاده میکنم.هر چه از سر کوچه فاصله میگیرم دلشوره ام بیشتر میشود.با دیدن پلاک سی و یک خوشحال می شوم. کوچه را از دید میگذرانم و با دیدن وضعیت سفید کاغذ را با یک حرکت از کیف برمیدارم و از زیر در به داخل می‌اندازم. ترس بر من غالب میشود و باعجله از کوچه خارج میشوم. به آدرس بعدی نگاه میکنم که نزدیک است. من فقط چشمم به پلاک دوازده است.چشمم به درخت انگور می‌افتد که سر آن جوانه زده.برگهای کوچکش را ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛