┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆
#کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۸۹ و ۹۰
برگهای کوچکش را کنار میزنم خودش است!کوچه را از دید میگذرانم. بی معطلی آن را از لای در عبور میدهم اما گیر میکند.
انگار راهی به داخل ندارد! سعی دارم خودم را از استرس آرام کنم که صدایی به گوشم میخورد.
_هی! تو اونجا چه غلطی میکنی؟ گمشو برو از جلو در خونه مردم.
با تعجب به کوچه نگاه میکنم و کسی را نمیبینم.صدا از نزدیک به گوش نمی رسد.
صدا مردانه رو به من می گوید:
_الان میام پایین حسابتو میرسم
#خرابکار!
☆✍خرابکار☆؟ نکند او..؟ وای خدای من بدبخت شده ام! نگاهم به پنجره ای می افتد که در حال بسته شدن است.
به بالای در نگاه میکنم و با یک حرکت میپرم و کاغذ را پرتاب میکنم.صبر نمی کنم ببینم ماموریت انجام شد یا نه و بی معطلی کیفم را سفت میچسبم و به طرف سر کوچه میدوم.پایم از درد تیر میکشد و تمام بدنم داغ شده و سر انگشتانم به سردی می زند.
_بگیرینش! بگیرینش!
یاد حرف پری میافتم که اگر خواستم لو بروم کاغذها را منهدم کنم.برگه ها را نگاه میکنم، دو تا بیشتر نیست اما اگر همین دوتا از پیدا کنند کارم ساخته است!میبینم وقت ندارم و با این که حالم از این کار بهم میخورد مجبور هستم برگه ای را همانطور که قدم برمیدارم داخل دهان بچپانم. مزهی بد برگه در دهانم میپیچد و به سختی آن را میجوم.گولهی کاغذ را به سختی از گلویم عبور میدهم.
با دیدن جوی آب خوشحال می شوم و با عجله کاغذها را درمیآورم و ریز ریز داخل جوی میریزم.بخاطر دور ریختن کاغذها سرعتم از بین میرود و تنها چند قدمی می ماند تا اسارت.گاهی به مردم میگویم کنار بروند اما وقتی دیر میشود بهشان تنه میزنم تا رد شوم.با دیدن منظرهی جلویم قلبم میایستد.دو نفر شیشهی بزرگی را گرفته اند تا به داخل شیشهبری ببرند. گوشهی پیادهرو خالی است.هرچه توان دارم داخل پاهایم میریزم و میگویم این دیگر آخر خط است.اگر رد شوم که هیچ وگرنه به چنگ این ها می افتم.حدود پنجاه سانت با دیوار فاصله است که خودم را کمی به دیوار میزنم و رد میشوم.
گوشم حرف دو مرد را نمیشنود و همچنین در برابر بد و بی راه هایی که آن مرد نثار شیشه بَر ها میکند کر شده.نفس راحتی میکشم که صدایی به گوش میرسد:
_ثریا، سوار شو!
ترس در چشمان پری محسوس است.انرژی جمع میکنم و خودم را با عجله توی ماشین می اندازم. تازه فرصت می کنم به ناجی ام نگاه کنم. پری به راننده میگوید راهش را میانبر بزند. نمیفهمم کی اما بالاخره راه تمام میشود. پری پول را حساب میکند و از منمیخواهد پیاده شوم. دستم را به درخت و بعد به دیوار میگیرم.با این حال پری کمی کمکم میکند.جلو میرود تا در را باز کند. از من میپرسد:
_چیکار کردی؟ برگه ها رو که لو ندادی؟
لبخندی میزنم و همانطور که با درد قدم بر میدارم جواب میدهم:
_نترس! یکمشو مجبور شدم بخورم. بقیه شو هم ریز کردم و ریختم تو جوب. دستشون بهش نرسید.
پری کنارم مینشیند و با دیدن پایم میترسد:
_وااای! اینکه ورم کرده!
هر لحظه احساس میکنم نفسم به آخر رسیده که پری روی صورتم آب میپاشد.
_خوبی رویا؟
دست گرم پری روی پیشانی ام مینشیند و هین میکشد.
_دختر تو تب داری! ای وای، چیکار کنیم؟
پیمان با دیدن پای ورم کرده ام چشمانش را تنگ میکند:
🔥_چرا اینطوری شد؟
_میخواسته گیر نیوفته. تا سر حد مرگ با پای ضرب خورده اش دویده که اینجوری شده.
🔥_نگران نباشین ما یه راهی پیدا میکنیم
نمیدانم چقدر و کی فقط میدانم وقتی چشم باز میکنم همه جا در تاریکی فرو رفته. احساس سرما میکنم اما دندانم بهم نمی خورد. ورم پایم تغییری نکرده و با اندکی تکان دردش تا عمق جانم فرو میرود. پری را کنار خودم میبینم که بدون هیچ پتو و بالشتی خوابش برده. تا صبح از درد پا تکانی نمیخورم.پری که بیدار میشود سینی صبحانه را جلو میکشد و میگوید چیزی بخورم.اما من اشتهایی ندارم که چیزی از این گلو پایین برود. لقمه را در دستم میگذارد شوری پنیر دهانم به دهانم مزه میدهد.تا میخواهد لقمهی دیگری بگیرد دستش را میگیرم و میگویم:
_الان اشتها ندارم پری. بزار بعدا میخورم.
دلش به حال صورت رنگ پریده ام میسوزد.
_آخه یه چیزی باید بخوری که جون داشته باشی. تازه این ورم پات هم که نخوابیده.
لبخند لبانم را کش میدهد و میخواهد برایم مسکنی بیاورد. کسی وارد خانه میشود. با دیدن پیمان خودم را کمی جمع و جور میکنم.سلام میکند و ظرف خاکستر را به پری میدهد.
_شنیدم ترکیب تخم مرغ و خاکستر برای پا خوبه. پری به خواهرمون برس. سازمان هم بهش تبریک گفته و به هوششون میباله.
________
✍☆پی نوشت؛
اصطلاحی که برای مبارزان #سیاسی به کار گرفته میشد و آن ها را خرابکار علیه #امنیت_ملی میدانستند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛