┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆
#کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۹۵ و ۲۹۶
_....
جنگ که شد اهل دلا خودشونو رسوندن جبهہ..دارالعشاق..خیلے جالب بود برام فضایجبهہ. انگارنهانگار که جنگ بود..یه فضای زیبایی داشت مخصوصا شب قبل عملیات و
حنابندون شهادت!اون روزا وقتی حرف ازدواج میشد میگفتم من با شهادت نامزد کردم.گفتم اگه شهید بشم دلم نمیخواد یکی رو توی حسرت بزارم.ازدواج نکردم تا جنگ تموم شد.خیلی حالم بد بود.و..هَ..هست.اما توفیق نداشتم.بار اول که دیدمتون. داشتین قرآن میخوندین.شما تله نیستین و واقعا صفتون از منافقا جداست.بعد اون ماجرا و دیدنتون توی دادگاه باعث شد پروندهی اون خانم رو قبول کنم.همهچی برام اثبات شده بود شما گناهی ندارین. من راجب گذشته حرفی نمیزنم چون گذشته اسمش روشه! گذشته و تموم شده.
این دل پاک اثر توبهس. بالایی ببخشه بقیهش به من چه؟!اون چیزیکه من رو امروز به این پارک و این نیمکت کشونده براش مهم نیست شما قبلا ازدواج کردین.اتفاقا خوشحالم بتونم در بزرگ کردن پسرتون کمک کنم.یتیم جایگاه ویژهای توی دین داره.خدا حامی یتیماس.مگه پیامبر یتیم نبودن؟!این افتخاره بتونم امیدآقا رو پسر خودم بدونم.
حرفهایش سراسر حس خوب است.پیش از اینکه حرف مستقیم را درمورد امید بگویم خودش
درکم کرد و حرفش را گفت.
_من بزرگترین شرطم پسرمه فقط.اگه واقعا همینطور باشه که میگید خوبه.دلم میخواد امیدم طعم خوب زندگی رو بچشه من خودم خیلی وقت این طعمو فراموش کردم...
سرم را پایین میاندارم:
_قول میدید؟ برادرمحسن؟
با شنیدن برادر محسن سرش را بالا میآورد و نگاهمان بهم گره میخورد.کمی بعد که متوجه میشود سر تکان میدهد و به آرامی میگوید:بله!
کمی دیگر هم باهم صحبت میکنیم.
تصوری که از او داشتم با اینکه همیشه مردی خوشرو و متین بود اما حالا چند برابر نظرم نسبت به خوبیهایش عوض شده.آنقدر حرف میزند تا خیالم بابت امید راحت میشود.حتی نق زدنهای امید هم نتوانست این گفتوگو را کوتاهتر کند.
با شرم داخل ماشین مینشینم.بیبیرعنا امید را از دستم میگیرد.قرار میشود برگردیم روستا و اگر بعد از فکر کردنهایم نظرم مثبت بود تماس بگیریم.از هم خداحافظی میکنیم.دم آخر نگاهی از گوشهی چشم به او میاندازم.لبهای به تبسم باز شده دندانهایش را به نمایش گذاشته است.زیرلب خداحافظی را بدرقهمان میکند.
کنار پنجره مینشینم و امید را در بغل میگیرم.بابا اسماعیل کنارم مینشیند.هر چه تا روستا هم صبر کردم بلکه چیزی بپرسد اما باز هم چیزی نپرسید.
تا چند روز او هیچ نمیگوید.هیچ از صحبت هایمان و نظرم نمیپرسد.فکرمیکنم شاید پشیمان شده و نمیخواهد حرفی بزند.اما چند روز بعد درحالیکه در حیاط پشتی مشغول قدم زدن و فکر کردن هستم میآید و صدایم میکند.مؤدبانه به سمتش میروم و میگویم:
_جانم بابا اسماعیل؟
با دیدن من لبخند میزند و میگوید:
_نظرت چیه بابا؟ فکراتو کردی؟
از شرم خون در صورتم میدود.
_بله..ولی قبل از نظر خودم میخوام نظر شما رو بدونم.من بدون اجازهی شما هیچ کاری نمیکنم.
_این چه حرفیه بابا؟زندگی خودته! به ما چه مربوط.تو ماشاالله عاقل و بالغی و خوب بلدی تصمیم بگیری.من نظر خودت برام شرطه.اون روزی که برگشتیم تا الان هیچی نگفتم و نپرسیدم تا بدونی این تصمیم رو فقط و فقط باید خودت بگیری.
من هیچ تعصبی ندارم.تعصب برای آدمای مریضه نه من!هیچ عیبی نداره یه زن دوباره ازدواج کنه. حقه! ما کی باشیم حق خدا رو ناحق کنیم؟تو میتونی ازدواج کنی، مخصوصا که پیمان اونجوری...ولش کن بابا. من با عفت خانم هم صحبت میکنم. تو نظر خودتو بگو عزیزم.
گل شرم از گونههایم شکوفا میشود.
افکارم را بالا و پایین میکنم.برادر محسن یا همان آقا محسن واقعا مرد خوبیست. آنشب که عطر قرآن خواندنش در قلبم پیچید هیچوقت از یاد نمیبرم.
منش مردانه و با سخاوتش.آن
غیرت وطن دوستانه و بیباک.
یک مرد #باخدا و خدا ترس... یکی که دل به خواستههای کوچک اما باخدایم دهد.در تأدیب کردن امید مرا کمک کند. مطمئنم او میتواند.
خجالت گلویم را گرفته.چشمان بابا اسماعیل تبسم میکند:
_باشه بابا. من جوابمو گرفتم.
بعد هم بخاطر اینکه بیش از این معذب نباشم میرود.حس گنگی دارم. از یکطرف ویران و از طرفی آباد..نمیدانم چه شدهام.آخر که دیده پدرشوهر، خود عروس بیوهاش را شوهر دهد؟عفت خانم شب به اتاق میآید.
_مش اسماعیل درست میگه.من هیچوقت بهت خوبے نکردم. اولش که به این خونه اومدی حتما خاطرهی خوبی ازم نداری.از پسرمم که... چی بگم والا. هم زندگی خودش رو تباه کرد هم تو و این بچه رو.
تو حق داری خوب زندگی کنی.آرامش سهم توعه.حرفو حدیث مردم اینجا تباهت میکنه.این آقامحسن هم پسر خوبیه و مادرشم خوبه.هرچند که دلمون رضا نیست برید.دلتنگ میشیم...
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛