─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️
#باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۹ و ۱۰
از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده شماره یک شد،نگاهی به ساعت کرد،کمی از وقت شروع کلاس گذشته بود برای همین با عجله از پلهها بالا رفت،در را باز کرد:
-ببخشید استاد....
اما با دیدن جناب اقای پارسا یا همان پسره! حرفش را خورد. این دیگر اینجا چه میکرد؟ امروز با استاد پور صمیمی کلاس داشتند، چرا این آمده بود؟ راحله میدانست اگر اجازه ورود بخواهد حتما مخالفت خواهد شد. او راحله شکیبا بود. از آن لبخند تمسخرآمیز گوشه لب استاد میشد حدس زد قصد دارد بهترین بهره برداری را از این موقعیت بکند.تصمیم گرفت خودش برنده این میدان باشد، برای همین، با صدایی که همه بشنوند گفت:
- ببخشید،نمیدونستم شما سر کلاسین وگرنه اصلا نمی اومدم!
این را گفت،از کلاس بیرون رفت و در را بست. استاد جوان بدجوری کنف شده بود! آن لبخند جایش را به عصبانیتی غیر قابل وصف داده بود طوری که وقتی بچه ها نگاهی به هم کردند و پچ پچه راه انداختند استاد دادزد:
-ساکت! هرکس حرفی داره بره بیرون!!
راحله بیرون رفت و روی یکی از نیمکت های دور حوض نشست. احساس خوبی داشت. حس یک برنده! با خودش گفت:
- حقش بود!
و با لبخندی رضایت بخش به فواره حوض روبرویش خیره شد.کتابی از کیفش در اورد و مشغول خواندن شد. کتاب: حرکت- علی صفایی حائری..علامت بالای صفحه را پیدا کرد و مشغول خواندن شد.
یکی دو صفحهای خوانده بود که کسی از جلویش رد شد. پسری بود که روی نیمکت کناریاش نشست.
چادرش را محکم تر به خودش پیچید، رویش را محکم تر گرفت و به خواندن کتاب ادامه داد. این حرکت از دید پسر دور نماند.
پنجره کلاس های به حیاط باز میشد.پارسا هم طبق عادتش که وقتی کسی را پای تخته میفرستاد،به حیاط خیره شد و ناخوداگاه به نیمکت راحله را که درست مقابل پنجره و در تیرس نگاهش بود نگاه کرد. با دیدن این حرکت پوزخندی زد. پسری که پای تخته بود گفت:
- استاد؟ درسته؟
اما استاد که غرق در افکار خودش بود، متوجه نشد وچون استاد جوابی نداد همه به سمت استاد برگشتند. یکی از پسرها چند باری استاد را که در هپروت سیر میکرد صدا زد:
- استاد؟ استاد پارسا؟
بالاخره استاد به خودش آمد:
-بله؟
و کلاس خندید.راحله بیخبر از این اتفاقات، مشغول خواندن کتابش بود که یکدفعه احساس پریشانی و اشفتگی کرد. کتابش را بست تا شاید بتواند دلیل آشفتگیاش را پیدا کند.
هروقت اشتباهی میکرد این حس به سراغش میآمد.سعی کرد کارهایش را از صبح
مرور کند تا مگر بتواند بفهمد چه شده.
تنها چیزی که به ذهنش رسید بحثی بود که با راننده کرده بود!خب آن هم اشتباه نبود. راننده بقیه پولش را نداده بود و دو کورس را سه کورس حساب کرده بود.
خواستن بقیه پولش اشتباه بود؟مگر روایت نداریم که از ستاندن حق ولو کم خجالت نکشید؟نه، این نبود...اتفاق دیگری هم نیفتاده بود،پس چه بود؟
همینطور که غرق در افکار خودش بود چشمش به کلاس خودشان افتاد، کلاس تمام شده بود و بچه ها از کلاس بیرون می آمدند. نگاهش را به درب خروجی دوخت تا سپیده را پیدا کند.ناگهان چیزی یه ذهنش خطور کرد. رنگ از رویش پرید. با خودش گفت:
-استاد! من
استاد رو دست انداختم.کسی که ب من
درس میداد..
و بعد با خودش فکر کرد چقدر رفتارش احمقانه بوده. مانند دخترکی لجباز، به خاطر غرور احمقانه اش و سر یک انتقام جویی مضحک،
حق استادی را زیر پا گذاشته بود.
-چرا رنگت اینجور شده؟
سپیده بود.
-ها؟
- سپیده کنارش نشست:
-میگم چرا رنگت اینجور شده؟جن دیدی؟چیه؟ نکنه خبریه؟
راحله گیج نگاهی به سپیده کرد:
- چی؟ چه خبری؟
-میگم نکنه همه هارت و پورتت الکیه؟جلو ما فیلم بازی میکنی!!
- چه فیلمی؟
- همینکه با پارسا مشکل داری دیگه.داری براش کلاس میذاری
راحله که تازه متوجه منظورش شده بود خنده ای کرد:
-مسخره!..چرا این سر کلاس بود؟
- گفت استاد صمیمی براش مشکلی پیش اومده برای همیت این به جاش اومده.
-سپیده؟
-هوم؟
- به نظرت من خیلی کارم زشت بود؟
-عذاب وجدان گرفتی؟
-اذیت نکن،خیلی زشت بود؟
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─