─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️
#باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۴۵ و ۴۶
بنظر میآمد سرایدار خانه باشد.خوشحال شد.چند قدم به طرف در برداشت و در حالیکه سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد پرسید:
- هیچکس نیست؟ خیلی وقته زنگ میزنم
-نه پسرم.مراسم پسرشون هست رفتن محضر. منم تو حیاط داشتم گلهارو اب میدادم. ببخشید صدای زنگ رو نشنیدم
-ببخشید شما ادرس محضر رو دارید؟
-شما از مهموناشون هستین؟
-بله
-پس چطوری ادرس رو ندارید؟
پیرمرد تیزی بود. سیاوش برای لحظهای گیج ماند و بعد انگار کسی حرف توی دهانش گذاشته باشد گفت:
-اقا نیما برام پیامک کرده بود اشتباهی پاکش کردم
پیرمرد نگاهی به سرتا پای سیاوش انداخت.
ظاهر غلطانداز سیاوش با آن ریش عجیب غریب روی چانه اش، زنجیر طلا ، تیشرت قرمز، شلوار جینش و آن کت اسپورت سفید رنگش، هیچ شباهتی به هیچ یک از مهمانهای این خانواده نداشت.
سیاوش که معنای این نگاه را فهمیده بود برای اولین بار در عمرش
آرزو کرد کاش ظاهر موجه تری داشت.خواست بگوید استاد نیماست اما فکر کرد این حرف اوضاع را بغرنج تر خواهد کرد. لابد پیرمرد سمج، کارت شناسایی اش را طلب میکرد. برای همین سکوت کرد و خدا خدا کرد تا پیرمرد حرفش را قبول کند.
-من آدرس دقیق ندارم فقط میدونم سمت میدون مطهری بود!
آهه از نهاد سیاوش برآمد. نزدیک میدان مطهری؟ این هم شد ادرس؟
-نمیدونین چه ساعتی نوبت دارن؟
هنوز میترسید که مبادا کار از کار گذشته باشد.
-فکر کنم برای ساعت سه نوبت داشتن
سیاوش نفس بلندی کشید که ابروهای پیرمرد نزدیک بود به کف سرش بچسبد.هر طور بود خودش را به محضر رساند.
اینکه چند تا دوربین را رد کرده بود و چقد جریمه برایش نوشته بودند بعدها معلوم میشد.خداروشکر هنوز خطبه را نخوانده بودند. انگار کوهی را از روی دوشش برداشته باشند. نفس راحتی کشید، روی صندلی ولو شد و از منشی خواست قبل از آنکه دیر شود پدر عروس را صدا بزند.
حالا یک لحظه به این فکر کرد که اگر پدر راحله بپرسد شما چه کاری با راحله دارید؟ یا اصلا چه کارهاید؟ چه جوابی بدهد؟خودش هم هنوز نمیدانست چرا اینقدر به آب و آتش زده بود! حس انسان دوستی؟ من که بعید میدانم هیچکدام از ما اینقدر فداکار و انسان دوست باشیم. باید دلیلی دیگر میداشت! پدر عروس با راهنمایی منشی محضردار، به سمت سیاوش میآمد.
- ببخشید با بنده کاری داشتید؟
سیاوش سرش را بلند کرد.مردی موقر،حدودا پنجاهوچندساله با لبخندی مهربان، جلویش ایستاده بود.میشدفهمید که پدر خانم شکیباست. همان نگاه را داشت، سنگین و معقول.باید از یک جایی شروع میکرد.این همه راه را نیامده بود که بینتیحه برگردد. سلام کرد و گفت:
- ببخشید آقای شکیبا،راستش...راستش من..یعنی چطوری بگم.. میخواستم بگم...
نفسش را بیرون داد، سعی کرد آرام باشد و بعد ادامه داد:
-این وصلت نباید سر بگیره
لبخند پدر محو شد:
-چرا؟
-فکر میکنم شما باید یکم بیشتر تحقیق کنین!
پدر داشت اخمهایش در هم میرفت.همانقدر که صورتش با آن لبخند گرم به سیاوش دلگرمی میداد همانقدر هم این ابرو های سگرمه شده باعث وحشتش میشد.پدر پرسید:
-میشه بپرسم شما؟
سیاوش خودش را معرفی کرد اما متوجه لبخند کوچکی که با شنیدن اسم او برای لحظهای روی لبهای پدر آمد و رفت نشد. پدر دوباره پرسید:
-خب میتونم بپرسم دلیلتون چیه؟
سیاوش میدانست حرفش پر رویی تمام است اما خودش هم نمیدانست چرا امروز اینقدر احمق شده است. گفت:
-میشه خود راحله خانم هم باشن؟
و بعد از این حرف برای ثانیهای در چشمان پدر خیره شد.با خودش فکر کرد الاناست که مشتی سنگین حواله چانهاش شود. حقش هم بود! آخر به تو چه پسره فضول؟ سر پیازی یا ته آن؟ خجالت نمیکشی؟اما پدر فقط نگاهش را به زمین دوخت،دانههایی از تسبیح فیروزهایاش را انداخت،دستی به محاسنش کشید و گفت:
-لطفا توی اون اتاق منتظر باشید.میدونید که جلوی مهمونها....
سیاوش که اصلا توقع همچین برخوردی را نداشت سری تکان داد،بله البتهای گفت و به طرف اتاقی که پدر نشان داده بود رفت.
بنظر میآمد اتاق بایگانی باشد.آنقدر مضطرب بود که نمیتوانست بنشیند.که ضربهای به در خورد و در باز شد. اول پدر و بعد راحله در چادری سفید و مخملی وارد شدند. طبق معمول رویش را محکم گرفته بود.
حتی بسته تر از همیشه-شاید بخاطر آرایش کمرنگ-
نگاهش را پایین انداخت.
-استاد پارسا؟ پدر گفتن که شما اومدین و میخواین چیزی بگین
سیاوش موبایلش را از جیب درآورد:
-بله راستش...نمیدونم چطوری بگم..یعنی گفتنش سخته
راحله که بنظر میآمد داشت نگران میشد گفت:
-اقای پارسا، الان همه منتظر من هستند، لطفا اگر مطلب مهمی هست بفرمایین وگرنه بذارید برای بعد مراسم اینجوری اصلا وجه خوبی نداره
-بله.بله میفهمم.اما مطلبی که میخوام بگم سخته...راستش من فکر میکنم این ازدواج به صلاح نیست.
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─