─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️
#باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۵۳ و ۵۴
یک ماهی گذشت تا آبها از آسیاب بیفتد.راحله سعی میکرد حتیالمقدور در دانشگاه آفتابی نشود،فقط کلاسها را میآمد و خیلی سریع بعد از کلاس غیبش میزد.نه دوست داشت با پارسا روبرو شود و نه دلش میخواست نیما را ببیند.
به نظر میآمد نیما منتظر فرصت است تا با راحله حرف بزند. چیزی که راحله از آن وحشت داشت.در واقع خود راحله نبود که برایش اهمیت داشت.او میخواست دلیل برهم خوردن مراسم را بداند
زیرا میترسید مبادا کسی بویی از کارهایش ببرد و موی دماغش شود. باید از همه چیز سر درمیآورد.از طرفی، این پس زده شدن خیلی برای غرورش گران تمام شده بود.
آن روز بعدازظهر، در فاصله بین دوکلاس، کنار در دانشکده راحله را گیر انداخت:
-سلام
راحله برگشت و با دیدن نیما اخم هایش در هم رفت.
-برو کنار
-آخه چرا راحله؟ من هنوزم نمیفهمم تو چرا این کارو کردی. ازم نخواه اون دلایل مسخره رو باور کنم. چرا راستش رو نمیگی؟
-دیگه فرقی نداره.همه چیز تموم شده.هر چند تو لیاقت راستی و صداقت رو نداری..
-تا نگی چی شده هیچ جا نمیرم
راحله که گویا عصبانیتش آتش زیر خاکستری بود که نیما شعله ورش کرده بود با عصبانیت گفت:
-خیلی دوست داری بدونی چی شده؟؟فکر کردی همیشه همه چیز مخفی میمونه؟؟نخیر آقای محسنی،یه روزی همه میفهمن زیر این قیافه به ظاهر معصوم چه
گرگی خوابیده.برو خداروشکر کن به خانوادهت نگفتم چه جور ادمی هستی.هرچند این نگفتن بخاطر تو نبود.پس کاری نکن که از تصمیمم پشیمون بشم و جلو خانوادهت دستت رو رو کنم
-از چی حرف میزنی؟کدوم گرگ؟مگه من چکار کردم؟
راحله بیاختیار گفت:
- دیگه نمیخواد فیلم بازی کنی.من از تمام پارتیها و رفیقبازیهات خبر دارم.حالا برو کنار...
نیما که هاج و واج مانده بود کنار رفت.چه کسی به راحله خبر داده بود؟! در کسری از ثانیه همه اتفاقات در ذهنش مرور شد.
تنها کسی که میتوانست این کار را کرده باشد پارسا بود.رفاقت ناگهانی با او، نشانه هایی که باغبان از مهمان ناخوانده داده بود..بله، قطعا کار، کار سیاوش بود...
راحله که هنوز اعصابش بابت این دیدار غیرمترقبه به هم ریخته بود، روی یکی از صندلیهای حیاط دانشکده نشست و سعی کرد با نفس های عمیق کمی خودش را ارام کند.احساس کرد حرف درستی نزده است.پشیمان بود.
چرا نمیتوانست خشمش را کنترل کند؟نکند نیما بفهمد چه کسی او را لو داده؟اگر اتفاقی برای پارسا بیفتد چه؟در همین فکر بود که صدایی شنید:
-خانم شکیبا؟
چشمهایش را باز کرد.ای بابا! نخیر قرار نبود امروز به خیر بگذرد! استاد پارسا روبرویش ایستاده بود.او وقتی در مقام استاد ظاهر میشود همیشه کت و شلوار به تن دارد. کاملا رسمی و مرتب. این نشان میداد متوجه هست که دانشگاه به عنوان یک فضای علمی، لباس خاص خودش را میطلبد. از این ریزبینیهای استادش خوشش آمد.به نشانه احترام بلند شد:
-سلام استاد
-میخواستم ازتون تشکر کنم
راحله با تعجب گفت:
- بابت؟
-بابت دسته گل...البته دسته گلی که پدرتون فرستادن به همراه یادداشت
راحله گفت:
-من اطلاعی نداشتم
بعد کمی فکر کرد و ادامه داد:
-لابد خواستن بابت اون روز تشکر کنن
-بله، درسته اما از اونجایی که بنده ایشون رو نمیبینم خواستم شما از طرف من ازشون تشکر کنید
راحله سری تکان داد:
-چشم،حتما
سیاوش هم سری به نشانه ادب خم کرد، با اجازه ای گفت و خواست برود که راحله حس کرد باید چیزی بگوید:
-استاد پارسا؟
سیاوش برگشت:
-بله؟
-راستش من باید از شما تشکر میکردم ولی فرصت نشد.یعنی این مدت اینقدر به هم ریخته بودم که..به هرحال هم تشکر و هم ببخشید که دیر شد.
-خواهش میکنم..درک میکنم
-شما چطوری متوجه شدید!؟
سیاوش لبخندی زد و گفت:
-دیگه مهم نیست..گذشته...مهم اینه که شما از شر اون آدم خلاص شدید.
راحله از خجالت سرش را پایین انداخت:
-بله، درسته
- خب؟ اگه امری نیست من برم.
راحله سر بلند کرد:
-نه، عرضی نیست، فقط...
-فقط چی؟
مردد بود. نمیدانست باید بگوید یا نه.با خودش فکر کرد ممکن است حرفی که زده برای پارسا دردسر درست کند.باید میگفت:
-میخواستم بگم اونا متوجه شدن که شما جریان رو به من گفتید!
سیاوش پرسید:
-یعنی به نیما گفتید که فلانی خبر داده؟
راحله شتابزده گفت:
-نه، نه، اصلا! اما خب وقتی من بهش گفتم از کارش اطلاع دارم شاید بفهمه از طرف شما بوده. مخصوصا که شما توی محضر اومدین و حتما از اونجا هم پیگیر میشن و...
-مهم نیست.. شما هم نمیگفتید با کارایی که من کردم حتما میفهمید من بودم. خصوصا که اون روز دم خونشون هم رفتم.
-این آدم حالا که لو رفته ممکنه هرکاری بکنه
سیاوش که از این دلسوزی و نجابت خوشش آمده بود و چون میدید راحله معذب است خواست که زودتر برود:
-فعلا با اجازه
و قبل از اینکه راحله حرفی بزند رفت...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─