─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️
#باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۹۱ و ۹۲
-تو اسب داری..وااااای چرا نگفته بودی
و تمام تلاشش را کرد که از خوشحالی جیغ نکشد. سیاوش با شیطنت پرسید:
-اگه میگفتم زودتر جواب مثبت میدادی؟
-اصلا معطل نمیکردم..کو پس؟ چرا نمیارنش؟ چه رنگیه سیاوش؟ سیاه؟ اسب تو باید سیاه باشه دیگه..من سیاه دوس دارم
سیاوش بلند خندید:
-پس خوش بحال پگاز. حالا چرا سیاه؟... اوناهاش!
پگاز که بنظر سرحال میآمد با دیدن سیاوش روی دو پا بلند شد،جوری که افسارش از دست مامور اصطبل دررفت. اسب چرخی دورشان زد و بعد روبروی سیاوش ایستاد و سرو یالش را به صورت سیاوش مالید.
سیاوش همانطور که یکدستش را دور راحله پیچیده بود، با دست دیگرش سرو یال اسب را نوازش کرد.راحله دستش را به طرف اسب دراز کرد.
-قندها رو آوردی؟
راحله پلاستیک قند را از کیفش درآورد. سیاوش چندتایی قند کف دست راحله ریخت، دستش را گرفت و به سمت اسب دراز کرد.پگاز قندهارا خورد، سری تکان داد و شیههای کشید.دو سه ساعتی در باشگاه ماندند. سیاوش کمی سوار کاری کرد:
-دوست داری سوار بشی؟
-بلد نیستم.تازه با چادر که نمیشه
-خب درش بیار! اینقدرم به اون اسب بیچاره قند نده خوبش نیست.
-جلوی این همه نامحرم؟ همین که از نزدیک اسب دیدم کافیه برام
سیاوش فکری کرد، از اسب پایین آمد و به راحله گفت چادرش را جمع و جور کند، بعد راحله را بغل زد و
یک طرفی روی اسب نشاند، خودش افسار را دستش گرفت و شروع کرد به راه بردن اسب.راحله در آسمانها سیر میکرد. همینطور که میرفتند سیاوش گفت:
- چرا گفتی اسبم باید سیاه باشه؟
-آخه اسب سیاوش تو شاهنامه سیاه بوده اسمش هم شبرنگ بهزاد!گفتم لابد اسب تو هم سیاهه.
سیاوش
گوشه چادر راحله را صاف کرد و گفت:
- چه جالب شمام هنرمندیا!
و خندید. راحله به سیاوش گفت که اسب را نگه دارد که پیاده شود، وقتی پیاده شد گفت:
-تازه کجاشو دیدی اصن میدونستی اسمت یعنی کسی که اسب سیاه داره؟ یا تلفظ درستش سیاووش هس؟
-نه بابا! واردی ها
-بعله! چی فکر کردی!
موقع برگشتن،سوار ماشین که شدند راحله گفت:
-خیلی خوب بود سیاوش.نمیدونی من چقد اسب دوست دارم
-خب چرا یکی نمیخری
-اسب که از واجبات نیست. با پول خرید اسب میدونی میشه به چند نفر کمک کرد؟ من همیشه
زندگی ساده رو ترجیح دادم
-با این حساب پس من باید ماشینمم بفروشم ماشین سادهتر بگیرم
-اگه به من باشه اره، موافقم.
وارد شهر که شدند سیاوش با دیدن چندتایی دختر بدحجاب بیمقدمه پرسید:
-تو همیشه چادر سر میکنی؟اذیت نمیشی؟
-چرا! بخوایم واقع بین باشیم گاهی واقعا دست و پا گیره... بالاخره ادم هرچی کمتر لباس بپوشه از نظر فیزیکی راحت تره!!
-خب پس چرا نمیذاریش کنار؟
راحله لبخندی زد و گفت:
-تو کمربند میبندی تو ماشین اذیت نمیشی؟
سیاوش کمی فکر کرد:
-چرا خب..احساس خفگی میکنم
-خب پس چرا میبندیش؟ بازش کن!
-اینجوری
ایمنیش بیشتره!
راحله با لبخند به سیاوش خیره شد و چیزی نگفت.سیاوش هم حرفی نزد.راحله هم گذاشت تا سیاوش
فکر کند.کمی که گذشت راحله صدایش زد:
-سیاوش؟
-جان دلم؟
-اون آهنگه که گذاشتی رو میخونی؟
-دوست داشتی؟
-ازش چیزی نفهمیدم. من
موسیقی سنتی و ایرانی رو دوس دارم اما تو میخوندی دوست داشتم
-ای کلک! به اندازه کافی دل مارو بردی دیگه نمیخواد خودتو لوس کنی
-خودت تنها بخون.فکر کنم شعرش عاشقانه بود،نه؟
-از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت!!خیلی وا رفتی اخراش
سیاوش خندید:
-اره! سر فرصت شعرش رو برات معنی میکنم
راحله خندهای کرد:
-الان خواستی یه هنر دیگهت رو هم نشون بدی دیگه؟
و سیاوش غش کرد از خنده.وقتی خواندن سیاوش تمام شد راحله پرسید:
-خب جناب خوش صدا، میخوای منزلت رو گشنه برسونی منزل؟
سیاوش با تعجب پرسید:
-منزلم رو؟
و راحله خنده کنان گفت:
-مگه ندیدی این بچه مثبت ها اسم خانوم هاشون رو نمیارن بهشون میگن منزل؟
و سیاوش یادش آمد به یکی از دوستهای سید.چقدر سید از این کار عصبانی شده بود.خندهاش گرفت و گفت:
-نخیر منزل خانم، میریم یه شام حسابی بهتون میدم بعد میرسونمتون منزل!
بعد از شام،وقتی راحله را رساند و برگشت خانه، پشت در پارکینگ ایستاده بود تا ریموت در را که زده بود در را باز کند. همینطور که منتظر بود یادش افتاد به آن شبی که دو نفر ریختند سرش و کتکش زدند.کتکی که اگر نبود شاید هیچ وقت راحله را به دست نمیآورد.لبخندی روی لبش نشست.در باز شده بود، میخواست وارد پارکینگ شود که صدای گوشی اش بلند شد. واتساپ بود. راحله پیام داده بود. یک عکس نوشته:
"من که بیچاره شدم کاش ولی هیچ دلی،
گیر لحن بم مردانهی محکم نشود"
و سیاوش لبخندی زد.
فورجه امتحانات شروعشدوهردو نشستند سر درس و کتابشان.گهگاهی تلفنی حرف میزدند یا پیغامهای واتساپی رد و بدل میکردند.که البته هر بار با تذکر سید سیاوش مجبور میشد...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─