─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ -واقعا مامان؟ مادر همانطور که چراغ را روشن میکرد و از اتاق بیرون میرفت گفت: - اره مادر خیره انشالله پاشو نمازتو بخون بعد بخواب راحله هر روز وقت ملاقات بیمارستان بود طوریکه دیگر همه کارمندان بیمارستان و پرستارها اورا میشناختند.مادر سفره، نذر کرده بود، پدرسیاوش چندتایی گوسفند برای یتیم خانه های شیراز قربانی کرده بود و پدر راحله همان طور که به کارهای آگاهی و پرونده و وکیل میرسید، دورا دور احوال سیاوش را میپرسید یا با تلفن از بیمارستان جویای احوالش میشد و وقت ملاقات را که محدود بود برای راحله میگذاشت و بابا ایرج(پدر سیاوش). راحله،سینی چای را روی میز گذاشت و نشست. حالا همه منتظر بودند تا اقای پارسا،حرف بزند.گفتنش سخت بود اما با خودش فکر کرد این حق راحله و خانواده‌ش است که بدانند. گلویش را صاف کرد: -گفتن چیزی که میخوام بگم خیلی سخته. اونقدر سخت که نمیدونم چطوری بگم. امروز پیش دکتر سیا بودم. خوشبختانه دیگه خونریزی توی مغزش نبوده...اما اینطور که دکتر میگفت عصب بینایی سیاوش بخاطر ضربه آسیب دیده و این اتفاق باعث میشه که سیاوش... پدر دوباره مکث کرد،نفسش را بیرون کشید: -شاید سیاوش کور بشه! البته معلوم نیست این کوری موقتیه یا دائمی این را گفت و ساکت شد. میترسید اگر بیشتر ادامه دهد همانجا وسط جمع اشکهایش سرازیر شود. چنان سکوتی خانه را فرا گرفته بود که گویی هیچکس حتی نفس هم نمیکشید.پدر چند بار نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود، بعد رو به راحله ادامه داد: -من میدونم تو سیاوش رو دوست داری. میدونم اگه قرار باشه بمونی بخاطر ترحم یا عذاب وجدان نیست و بخاطر علاقه‌ست. اما بهرحال حق داری همه چیز رو بدونی.پای آینده‌ت درمیونه. من خواستم که هر تصمیمی میگیری از سر آگاهی باشه لبخندی معنادار روی لب پدرش نقش بست.حاج یوسف با خودش فکر کرد مردی اینچنین عاقل و منصف میتواند تکیه گاه خوبی برای راحله در زندگی متاهلی اش باشد. دلخوش شد به این منطق و عقل و درایت... راحله نگاهش را به نوک رو فرشی هایش دوخت. چه تصمیمی باید میگرفت؟سیاوشی که همه زندگی اش بود و همه زندگی‌اش را بخاطر راحله به خطر انداخته بود رها کند؟میتوانست؟بدون اینکه حرفی بزند بلند شد و به اتاقش رفت.چند لحظه بعد، راحله لباس پوشیده در میان جمع ظاهر شد.خداحافظی آرامی کرد و بطرف در رفت: -کجا میری مادر؟ - میرم سیاوش رو ببینم! شب پیشش میمونم پدر سیاوش پرسید: - راجع به حرفهام فکر کن راحله همانطور که دستش به دستگیره در بود و پشت به بقیه گفت: -تا وقتی سیاوش نفس میکشه،هر اتفاقی هم که بیفته،من کنارش میمونم. در را باز کرد و رفت و ندید لبخند رضایتمندانه نقش بسته بر لبان پدر سیاوش را!!تا به بیمارستان برسد شب شده بود. پایین تخت سیاوش ایستاده بود و نگاهش میکرد.خم شد و دست سیاوش را در بغل گرفت.سرش را روی آن گذاشت.کم کم پلک هایش سنگین شد.. سراغ زن رفت: - جورابا چنده خانوم؟ -پنج تومن دخترم شمردشان، ده تا بودند -یدونه هزاری دارین؟ ّزن هزاری را از جیبش دراورد: - حاج خانوم امروز چهارشنبه ست، من به نیابت امام زمان، این ده تا جوراب رو از شما میخرم پنجاه تومن، به خودتون میفروشم هزار تومن تراول را داد، هزار تومنی را گرفت، لبخندی به زن که داشت برای خودش و امامش دعا میکرد زد و راه افتاد.این عادت همیشگی راحله بود.اسمش را گذاشته بود روزهای امام زمانی...روزها پشت سر هم میگذشت و تغییر خاصی درحال سیاوش دیده نمیشد.راحله و بابا ایرج یک در میان پیش سیاوش میماندند. عصر جمعه بود.راحله ترجیح داد زودتر پیش سیاوش برود. کتابی را برداشت و اماده رفتن شد.وارد راهروی بیمارستان که شد، احساس کرد پرستارها در هول و ولا هستند. دکتر را پیج میکردند و مرتب بین ایستگاه پرستاری و اتاق سیاوش در رفت و آمد بودند. خودش را به اتاق رساند. چندتایی پرستار با دستگاهی تازه دور تا دور تخت سیاوش را گرفته بودند.دستگاه شوک الکتریکی بود. -چیشده خانم پرستار؟؟ -لطفا بیرون باشید. - یعنی چی بیرون باشم، اینجا چه خبره؟ یکی از پرستارها بطرف راحله آمد: -عزیزم بیرون باش بذار کارشون رو بکنن -چی شده خانم پرستار؟؟ توروخدا بهم بگین -چیزی نیست انشالله.براش دعا کن راحله را بیرون در گذاشت، به داخل اتاق برگشت و در را بست.راحله به طرف پنجره اتاق دوید.دورتا دور تخت سیاوش ایستاده بوند.یک نفر با دست،قفسه سینه سیاوش را فشار میداد و همزمان عددی را به پرستاری که داشت دسته‌های دستگاه شوک را به هم میسایید گفت: -صد ژول پرستار دسته‌ها را روی قفسه‌سینه‌سیاوش گذاشت و سیاوش روی تخت تکان خورد... ناگهان یکی از پرستارها راحله را دید، به طرف پنجره آمد تا پرده را بکشد و راحله صدای مرد را دوباره شنید..... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─