。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۵۷ و ۵۸
من در اداره مشغول به كار شدم.با حسرتی كه غيرقابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم.خيلی چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم:
_من نميدانم شما را كجا ديدم. ولی خيلی براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلی شما را بپرسم؟
نفر اول خودش را معرفي كرد.تا نام ايشان را شنيدم،رنگ از چهرهام پريد!ياد خاطرات اتاق عمل و ...برايم تداعي شد.بلافاصله به دوست كناری او گفتم:
_نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی كردم.خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند.هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها برای من آشنا بودند.پنج نفر ديگر از بچههای اداره را مشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم...
هرچند ماجرای سه دقيقه حضور من در آن سوی هستی و بررسی اعمال من،خيلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلی از موارد را سالها پس از آن واقعه،در شرايط و زمانهای مختلف به ياد میآورم.
چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود.يكي از مسئولين از تهران، برای بازرسی به ادارهی ما آمد.همينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت:
_چطوری برادر؟
من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم:
_الحمدالله
گفت:_ظاهراً مرا نشناختی؟ ده سال قبل، در فلان اداره برای مدت كوتاهی با شما همكار بودم.من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟
گفتم:_بله
و كمي صحبت كرديم. ايشان گفت:
_يکی از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلی متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حقالناس و بيتالمال، كلي پول پرداخت كرده.
بعد از صحبتهای معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم!يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بیحساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود.ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من میافزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد.
به قول برادر عليرضا قزوه:
وقتي كه غزل نيسـت شـفای دل خسـته
ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟
رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز
آن سـينهزنان حرمـش دسـته بـه دسـته
ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك
راهی اسـت به سرمنزل دلهای شكسته
در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست
پايـی كـه بـه آن زخـم عبوری ننشسـته
قسـمت نشـود روی مـزارم بگذارنـد
سـنگی كـه گل اللـه به آن نقش نبسـته
🍃تجربهای جديد
كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياری خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلی خوب بود و افراد بسياری خبر ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته.بارها در جلسات و يا در برخورد با برخی دوستان،اين كتاب به من هديه داده ميشد!
آنها من را كه راوی كتاب بودم نميشناختند، و من از اينكه اين كتاب در زندگی معنوی مردم موثر بوده بسيار
خوشحال بودم.يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوی محل
كار ميرفتم.
يك
خانم خيلی بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسی بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.بیمقدمه سلام كرد و گفت:
_ميخواهم بروم بيمارستان... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد.شما مسيرتان كجاست؟
گفتم:_محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را ميرسانم.
آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روی صندلی عقب بود.اين خانم يكی از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت:
_ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟
گفتم:_كتاب را برداريد.هديه برای شماست. به شرطی كه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقی بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم.خيلي تشكر كرد و پياده شد.من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و...چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتی ساعت كاری تمام شد، طبق روال هميشه...
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。