🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده
#فتّاح
✍قسمت ۴۹ و ۵۰
آقای صولتی کیف اش را در دستش جابه جا میکند و میگوید:
- مشکلی پیش اومده خانم؟
+ نه شما بفرمایید حل میشه
نگاهی به سیمین میکند و به سمت اتاقش به راه می افتد و در را پشت سرش میبندد
نگاهم به سیمین می افتد
+ ببینید سیمین خانم اینجا محل کار منه
به خاطر من نه ..به خاطر مادرم این کار رو تازه پیدا کردم زشته
آبروریزی نکنید
_من با این چیزها کار ندارم فقط اومدم بگم به پسر من فکر هم نکن من براش برنامه ها دارم و خودم براش دختری زیر نظر دارم..
+ من از اول هم تو فکرش نبودم الان هم همه چیز تموم شد خیالتون راحت... بفرمایید لطفا
لحن اش آرام تر شد ..
_ ببینیم...اصلا شما دوتا به درد هم
نمیخورین امیدوارم همینطوری باشه که میگی.
با لحن دلسوزانه ایی میگوید :
_امیدوارم تو با یکی دیگه خوشبخت تر بشی...
لبخندی میزند و به راه می افتد ....
از دفتر خارج میشود ...
من روی صندلی می افتم نمیدانم چرا انقدر احساس سنگینی میکنم . دستم را روی پیشانی میگذارم و به حرف هایی که با گوش هایم شنیدم فکر میکنم...
تلفن زنگ میخورد خانم آقای صولتی است ...
تلفن را به اتاقش وصل میکنم
و به سمت آبدار خانه به راه می افتم
آبی به صورتم میزنم..
چه تهمت هایی شنیدم دلم هیچ.........
عقل هم دگر یادش رفت همچون اویی در زندگیم یافتم که زندگی ام را دگرگون کرد....
امیر ارشیا خان امیدوارم با همان دختری که مادرت میگفت خوشبخت شوی....
از آبدارخانه خارج میشوم بغضی در گلویم سنگینی میکند
روزها میگذرند و زندگی رو به جلو در حرکت است...
با مادر قدم زنان به سمت امامزاده ی محله میرویم.. هوای دل انگیزیست....
مادر کنار دیوار می ایستد
+مامان جان چی شد ؟
_پاهام درد گرفت..
+زیاد از خونه دور نشدیم میخای برگردیم ؟
_نه...یکم صبر کن شاید دردش بیافته..
+باشه
زمین از برگ های پاییزی پوشیده شده چند قدمی از مادر فاصله میگیرم و به یاد بچگی و البته رسم همیشگی در فصل پاییز پاهایم را روی برگ های افتاده بر زمین میگذارم..
و صدای خش خش زیبایی به گوشم می رسد...
ماشینی کنار مادر می ایستد راننده پیاده می شود و نزدیک مادر میشود
پشت اش به من است ...
با تعجب من هم نزدیک مادر میشوم مادر لبخند زنان رو به مرد میگوید:
-خوبی پسرم؟
_ممنونم..اتفاقی افتاده براتون اینجا ایستادین؟
_نه داشتیم با رمیصا می رفتیم امامزاده که پاهای من درد گرفت..
_ای داد..پس بفرمایید سوار شین که برسونمتون
رو به مرد که تا این لحظه ندیدمش سلام میدهم :
+سلام.
برمیگردد بله خودش است..
آقای این روزهای ذهن مشغولی های من
_سلام رمیصا خانم
چقدر موهایش پریشان است و چهره اش مثل همیشه خندان نیست..
جدی میگویم :
+خیلی ممنون از لطف شما..
_لطف نیست وظیفه است منم مثل پسر مادرتون هستم
روبه مادر میگوید:
_مادرجان بفرمایید سوار شین مقصدمون یکیه منم میام امامزاده.. نذر دارم !
در ماشین را باز میکند.
_دستت درد نکنه پسرم عاقبت بخیر بشی.
در را برای مادر باز میکند
مادر با پا درد به سختی سوار میشود و من تنها نگاه می کنم در را برای مادر می بند و با لحن شیطنتی میگوید :
_منو مادر که رفتیم بقیه هم خواستن سوار شن نخواستن تا امامزاده پیاده بیان..
لبخندی از روی شیطنت روی لبش نقش میبندد و بی توجه به من سوار ماشین میشود
چاره ای نیست بی هیچ صحبتی ناچارا
کنار مادر روی صندلی عقب مینشینم. ماشین را روشن میکند و با مادر شروع به گفتگو و بگو بخند میکند انگار نه انگار من هم انجا هستم
مادر با شوق برایش خاطرات تعریف میکند. و او هم با دقت گوش میدهد و بعد باصدای مردانه اش بلند میخندد...
چهره ی سیمین جلوی چشمان نقش میبندد عجب حس بدی نسبت به او در دلم دارم ....
چادرم را محکم میگیرم و شروع به ذکر گفتن میکنم...
☆☆از زبان امیرارشیا☆☆
با مادرش غرق صحبت هستیم . او اما انگار اینجا نیست و از پنجره بیرون را تماشا میکند جلوی امامزاده نگه میدارم
پیاده میشوم و در ماشین را برای مادرشباز میکنم تشکر میکند و پیاده میشود.
در را باز نگه میدارم تا او هم پیاده شود
بی توجه به من از در سمت خودش پیاده میشود انگار نه انگار برایش در را نگه داشته ام بدون هیچ سبک رفتاری در ماشین را میبندد.
چادرش را محکم میگیرد و از کنارم عبور میکند:
_ تشکر
دست مادرش را میگیرد و به راه می افتند
کتم را از روی صندلی برمیدارم در ماشین را می بندم و پشت سرشان میروم
میرسم به در ورودی امامزاده
درست همان جایی که اولین بار با چادر دیدمش ....
روبه روی گنبد می ایستم
و دست روی سینه سلام میدهم از من دور می شوند و با مادرش به سمت خواهران میروند..
چشم از او میگیرم... چقدر این روزها ذهنم را به خودش مشغول کرده.....
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂