╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲ ❁﷽❁
📚
#از_یاد_رفته_۱
🔰
#قسمت_بیستم بخش اول
امر به معروف یک شهید 🌷
✍ معصومه دوست بسیار خوب و سادهی من که در مدرسه و کلاس هم بودیم نسبت به حجاب خود تقیدی نداشت. بارها و بارها با او صحبت کردم که چادر بپوشد اما گوش نمی داد 😔 فصل امتحانات بود. ناگهان معصومه را دیدم رنگ پریده و صدای لرزان وارد مدرسه شد...😰
از او سوال کردم چه اتفاقی افتاده؟🤔
گفت: الآن که از میدان شهدا به سمت مدرسه می آمدم تشییع جنازه ی یک شهید بود. من هم چند قدمی خواستم در تشییع جنازهی شهید شرکت کنم.
ناگهان آقایی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: خواهرم چرا حجابت را رعایت نمیکنی؟! 😔
اینها به خاطر ما و آسایش ما و دین ما مثل گل پر پر شده اند🥀 چرا این طور در خیابان ظاهر میشوید؟
خلاصه معصومه خیلی تحت تاثیر آن آقا قرار گرفته بود...🥺
امتحانات خرداد ماه گذشت در تابستان هم خبری از هم نداشتیم.
مهرماه در حیاط منتظر آمدن دوستانم بودم که ناگهان دیدم معصومه با یک چادر مشکی و حجاب کامل وارد مدرسه شد!😮😍
از خوشحال در پوست خودم نمیگنجیدم. او را در آغوش گرفتم و به خاطر حجابش به او تبریک گفتم 💝 و پرسیدم: چه شد؟! هرچه ما گفتیم تو چادر نپوشیدی حالا چه اتفاقی افتاده...؟🤔
بعد از ساعتی که کنار هم بودیم بالاخره معصومه در مورد دلیل چادری شدنش صحبت کرد...
⬅️ این قسمت
#ادامه_دارد