_مولای من! در این ارض خاکی هیچکس را به اندازه شما دوست ندارم، کاش چیزی عزیزتر از جانم داشتم و آن را فدایتان میکردم، پس اجازه دهید این جان ناقابل را فدایی وجود نازنینتان نمایم. امام با نگاه و لبخند مهربانش اذن میدان به او میدهد و برایش دعا میکند. عابس به قلب سپاه میزند و در یک لحظه عده ای را به درک واصل میکند، ربیع که از دیر زمانی همرزم او بوده و اینک در لشکر عمر سعد است و خوب جنگاوری عابس را میداند ،فریاد میزند: _او عابس است، به نبرد با او نروید، به خدا قسم هرکس با عابس بجنگد، کشته خواهد شد. پس رنگ از رخ سپاهیان میپرد ، عابس هل من مبارز میطلبد و هیچکس، یارای مبارزه با او نیست. عمر سعد که حقارت سپاهش را میبیند فریاد میزند: _خاک بر سرتان، جرات رودررویی و جنگیدن با او را ندارید، حداقل محاصره‌اش و او را سنگباران کنید. عابس با شنیدن این حرف عمر سعد، لباس رزم از تن بیرون می آورد و به کناری می اندازد و فریاد میزند: _اکنون به جنگ من بیایید اما کسی جلو نمی‌آید و عابس به سوی سپاه کوفه حمله میکند و عده زیادی را به خاک سیاه می‌نشاند، به یک باره سپاه او را محاصره میکند و از راه دور باران سنگ و تیر باریدن میگیرد و عابس درحالیکه خون از بند بند وجودش میتراود به دیدار محبوب و معبود خود می‌شتابد.. 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤