شمر اشاره میکند که دختر علی را از صدا بیاندازید مبادا مردم بفهمند اینا فرزندان پیامبرند و باران تازیانه و شمشیر بر سر ام کلثوم باریدن میگیرد و او را ساکت میکند مردم دور کاروان جمع شده‌اند و پاره‌های جگر پیامبر را به نظاره نشسته‌اند، ناگهان پیرمردی از ان میان رو به امام سجاد که تنها مرد کاروان است میکند و میگوید: _خدا را شکر که مسلمانان از شر شما راحت شدند و یزید بر شما پیروز شده.. و به این بسنده نمیکند و هر چه فحش و ناسزا بلد است نثار امام و کاروان میکند، او یکی از حافظان قران است و مردم به چشم احترام او را مینگرند پس از او تبعیت می کنند و به امام ناسزا میگویند. امام دستان بسته اش را بلند میکند، ناگهان همه ساکت میشوند، امام رو به پیرمرد میفرماید: _هر چه خواستی گفتی و عقده دلت را خالی کردی آیا اجازه میدهی تا با تو سخن بگویم؟ پیرمرد سری تکان میدهد و میگوید: _آری هر چه میخواهی بگو! امام نگاهی به او می‌اندازد و میفرماید: _آیا تا به حال قران خوانده ای؟! پیرمرد با تعجب او را مینگرد و میگوید: _همه این شهر میدانند که من حافظ‌قرآنم و هر روز قران را ختم میکنم، اما تو چگونه کافری هستی که پای قران را وسط کشیده ای؟! امام صدایش را کمی بلندتر میکند: _آیا آیه ۲۳ سوره شوری را خوانده ای؟! آنجا که میفرماید«ای پیامبر به مردم بگو که من مزد رسالت از شما نمیخواهم، فقط به خاندان من مهربانی کنید» پیرمرد با تعجب سری تکان میدهد و میگوید: _آری بارها و بارها خوانده‌ام معنایش هم میدانم و میدانم که به حکم خدا ما باید با خاندان پیامبرمان مهربان باشیم. امام آهی میکشد و میفرماید: _ای پیرمرد! ما همان خاندانی هستیم که باید ما را دوست داشته باشی! ای پیرمرد ما همان خاندانی هستیم که در آیه ۳۳ سوره احزاب شهادت داده شده که ما از هر گونه پلیدی و رجس و گناهی به دور هستم علی بن حسین سخن میگوید و آن پیرمرد گریه سر میدهد، آنقدر که تمام بدنش به رعشه افتاده و با صدایی لرزان میگوید: _شما را به خدا قسم! آیا شما خاندان پیامبر هستید؟! امام میفرماید: _به خدا قسم که ما فرزندان رسول الله هستیم پیرمرد دیگر طاقت نمی‌آورد، عمامه خود را برمیدارد و پرتاب میکند، مانند انسانی مجنون در بین جمعیت میگردد و میگوید: _ما را فریب داده‌اند، یزید پسر پیامبر را کشته و زن و بچه او را اسیر کرده، بنی‌امیه یک عمر ما را از قرآن‌های ناطق به دور نگه داشته و قرانی ظاهری به خوردمان داده، بنی امیه پشت آیه‌هایی از مرکب پنهان شده و قرآن اصلی را پنهان کرده، آهای مردم! من از یزید بیزارم او دشمن خداست که خاندان پیامبر را کشته، ای مردم بیدار شوید» پیرمرد بر سرزنان جلو میرود و میگوید: _استغفرالله...استغفرالله خود را به امام میرساند و بوسه بر پاهای پینه بسته امام میزند و میگوید: _آیا خدا توبه مرا می پذیرد؟ من یک عمر قرآن خواندم اما قران نفهمیدم. امام دستی به سر او میکشد و میفرماید: _«آری خداوند توبه تو را میپذیرد، تو با ما هستی» حرف‌های پیرمرد تلنگریست بر مردمی که عمری با حیلهٔ بنی‌امیه در نادانی گرفتار شده‌اند، خبر این پیرمرد به یزید میرسد و یزید دستور قتلش را میدهد، تا دیگر کسی جرأت نکند به بنی‌امیه دشنام دهد. پیرمرد ایستاده و سخن میگوید، ناگهان شمشیری از پشت فرود می‌آید و سر از تنش جدا میشود. مردم مبهوت این صحنه‌اند، خون گلوی پیرمرد، زمین را رنگین کرده، ناگاه آوای ملکوتی در فضا میپیچد.. این صدای کیست... رباب هراسان از جا بلند میشود، زینب فریاد میزند: _به خدا که این صدای حسین من است و مردم سری را بر نی میبینند که باصدایی روحبخش میخواند: _«ام حسبت اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عجبا»«آیا گمان میکنید که زنده شدن اصحاب کهف چیز عجیبی ست؟» و سر امام به اذن خدا چنین میگوید: _ریختن خون من ، از قصهٔ اصحاب کهف عجیب تر است. 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤