✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۷۱ و ۷۲ _راستش منم کمی از اونا رو همون شب خوندم تو هم وقتی حق داری بخونیشون که من کنارت باشم بعد دستش را به نشان قول جلوی نفس آورد و گفت: _ قول میدی؟ نفس سریع دستش را درون دست او قرار داد . محمدحسین خندید و گفت : _میگم نفس اگه میدونستم گرفتن اون کتابا آنقدر اذیتت می‌کنه به عنوان تنبیهت ازش استفاده میکردم نفس مشت محکمی روانه‌ی بازوی او کرد و گفت : _بدجنس محمدحسین: _آخخخخخ آییییی دستممممم نفس: _حقته آدم زورگووو محمدحسین: _نفس کاری نکن تو امتحان‌های دانشگاه به خاطر این کارات ازت نمره کم کنما نفس: _باشه پس منم ظرفا رو میدم به تو بشوری محمد حسین: _بعد به من میگی بدجنس؟ نفس : _خودت خواستی استاددد به خانه رسیدند.... زینب خانوم در را باز کرد و نفس در آغوشش افتاد . نفس: _سلام زینب جووونم خوبی دورت بگردم؟زینب جون دیدی هیکلم چطور شده این محمد حسین هیچی درست نمیکنه من بخورم! همه خندیدند که زهرا خانوم گفت : _وا دخترم تو باید غذا درست کنی نه محمدحسین بیچاره محمد حسین خودش را در آغوش حاج محسن انداخت و گفت : _خدایا شکرت بابت این مادرزن. تازه مامان زهرا این نفس خانوم تمام بدنمو سیاه و کبود کرده خیلی دست به زن داره ها بعد هم همگی باهم احوالپرسی کردند و در پذیرایی نشستند . نفس در کنار پریناز محمد حسین در کنار محمد مهدی و حاج محسن و زهرا خانوم در کنار زینب خانوم محمد حسین بحث را باز کرد: _میگم آقاجون من یه ماموریت سه روزه دارم 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨