🌷🍂🌷🍂🌷🇮🇷🌷🌷🍂🌷🍂🌷🍂🌷رمان امنیتی ، فانتزی و عاشقانه 🌷🍂 ✍قسمت ۵ و ۶ میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته‌اش رسید و بارها محیا را دید و ابو‌حصین از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. وقت رفتن بود، خانه خالی از همهٔ مهمان شده بود، ابومعروف که حالا خود را به داخل خانه رسانده بود و با چشمهای هیزش محیا را مدام می‌پایید، بالاخره دل از این خانه کند و از جا برخاست. ابوحصین برای بدرقه‌اش همراه او شد و از در حیاط بیرون رفتند، بی‌آنکه بدانند شبحی روی پوشیده در سایهٔ دیوار منتظر ابومعروف است و این شبح کسی نبود جز جاسم... او که عشق محیا را به دل داشت پس هر لحظه نگاهش دنبال او بود و در این بین متوجه حرکات زشت و نگاه‌های بی‌پروای ابومعروف به محیا شده بود و الان برای اینکه دلش خنک شود و درسی به او دهد با چوب دستی منتظر آمدن او بود. ابومعروف گرم خداحافظی بود که راننده شخصی اش، خودش را به او رساند و‌ گفت: _ق...قربان، ماشین پنچر شده، چند دقیقه ای کار داره ، اگر... 🔥ابومعروف با دست به سر راننده بیچاره کوبید و‌ گفت: _خدا مرگت دهد، چرا حواست به اموراتی که مربوط به توست، نیست؟! برو سریع روبه راهش کن... راننده چشمی گفت و دور شد و ابومعروف دست ابوحصین را گرفت و به سمت سایه برد و درست در یک قدمی جاسم ایستادند. نفس در سینه جاسم حبس شده بود. ابومعروف بی‌خبر از وجود شخص سوم در کنارشان آرام گفت: _ابوحصین! نقشه ای که گفتی خوب بود، اما چند تا اشکال داشت و در آن مجلس موعود قرار است محیا به عقد من و ام محیا به عقد تو درآید، تو ام حصین را چه میکنی؟! نمیگویی ممکن است قال و قیل راه بیاندازد و آبروی هر دومان را بر باد دهد؟! ابوحصین با لبخندی دهان گشادش را باز کرد و گفت: _من به همه جوانب فکر کرده‌ام، قرار است طی یکی دو روز آینده، ام‌محیا و محیا برای زیارت به کربلا بروند و ام‌حصین فکر میکند به خاطر جواب ردی که ام محیا مثلا به خواستگاری تو از خودش داده، من از آنها دلزده و ناراحتم و آنها بعد از زیارت کربلا مستقیم به ایران میروند، در صورتیکه آنها را به تکریت برمیگردانیم و... ابو معروف خنده صدا داری کرد به طوریکه ردیف دندان های سفیدش در تاریکی شب مشخص بود و گفت: _عجب حیله‌گری هستی تو!! و بعد انگار چیزی یادش بیافتد گفت: _از کجا معلوم آنها برگردند؟! ابوحصین نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _برمیگردند، چون قرار است بدون آنکه بدانند با یکی از ماشین‌های شما و بوسیله زبده‌ترین راننده شما به این سفر بروند و برگردند. البته خودشان هم نمیدانند چه چیزی در انتظارشان است اما برمیگردند و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: _خدا میداند من نمیخواستم کار به اینجا بکشد و با مکر و‌حیله به عقد ما در آیند، اما چه کنم؟! وقتی به ام محیا گفتم، لگد پراند و معلوم است با زبان خوش راضی به این کار نمیشود‌. در همین حین صدای راننده بلند شد: _قربان! ماشین حاضر است. دو مرد مکار از دیوار فاصله گرفتند و جاسم نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد. او حالا خبر داشت که پدرش چه نقشه ها برای زن برادر و برادر زاده خود کشیده و مطمئن بود رسیدن به محیا برای جاسم آرزویی بیش نیست، اما جاسم اراده کرده بود که اگر محیا قسمت او نشد به دست این گرگ هار هم گرفتار نشود.. جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را میگشت، عالمه که این حرکات جاسم برایش تازگی داشت و فکر میکرد دلیل این حرکات را بداند، درحالیکه سینی چای در دستش بود جلو آمد و گفت: _پسرم جاسم! بیا و چای بخور بلکه اعصابت سرجایش آمد و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: _فعلا که محیا و مادرش طاقچه بالا گذاشته‌اند و فردا هم راهی زیارت هستند و از آنجا هم قرار است به ایران بروند، صبر داشته باش پسرجان، اگر محیا قسمت تو باشد،بالاخره دست تقدیر به اینجا می‌کشاندش.. جاسم نگاهی از زیر چشم به مادرش که از اصل قضیه خبر نداشت کرد و همانطور که آه میکشید گفت: _نگرانی من چیز دیگریست، باید به دانشگاه نجف بروم و وضعیت تحصیلم را روشن کنم.. مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: _مگر وضعیتت روشن نیست؟! جاسم با تته پته گفت: _چ...چرا..اما یک سری مشکلاتی پیش آمده باید بروم. مادرش لبخندی زد و گفت: _اوه من فکر کردم این بی‌قراری تو به خاطر رفتن محیا و مادرش هست، خوب یک سر برو نجف و ببین چطوره و کارهات را روی روال بنداز.. جاسم با تردید گفت: _آ..آخه میخوام اگر بشه با یکی از ماشین‌های بابا برم. عالمه سری تکان داد و‌گفت: _باشه، با پدرت صحبت میکنم، ماشین قدیمی که دست حصین هست را چند روزی به تو بده، دیگه چی میخوای؟!