ژاله لبخند رضایت بخشی میزند و میگوید:
_آره من دوست دارم خودم باشم. دوست دارم بقیه به پول و ثروت بابام نگاه نکن، خودمو ببینن! راستش وقتی چند سال پیشا بابام ورشکست شد وضعمون بهم ریخت. خیلی از دوستام تا فهمیدن ولم کردن. از اون وقت سعی کردم کم از ثروت بابام استفاده کنم؛ من حتی از ماشینمم استفاده نمیکنم!
در همین حین گارسون غذاها را روی میز میچیند. ژاله و من تشکر میکنیم و گارسون میرود.لبخند می زند و کباب ها را به من تعارف میکند.
شروع میکنیم به خوردن، از حق نگذرم خیلی به من چسبید.ژاله میخواست از کباب برگ برایم جدا کند که دستش را گرفتم و گفتم:
_ژاله منو تو که همین کبابا رو هم نمیخوریم. اینو دست نزن تا به یه فقیر بدیم.
انگار از ایده ام خوشش می آید و میگوید:
_دیدی گفتم تو با بقیه فرق داری!
غذایمان که تمام میشود. ژاله ظرفی برای غذا میگیرد و بعد خارج میشویم.چند خیابانی را باهم قدم میزنیم و او بیشتر از خودش، دوستهایش و من میگوید.
توی خیابان پسر بچه ای را میبینم که کفشهای دیگران را واکس می زند و دست و صورتش سیاه شده.غذا را از ژاله میگیرم و به سمت پسر بچه میروم. با مهربانی به او میگویم:
_غذا خوردی پسرجون؟
پسرک همانطور که با دستشهای کوچولواش کفش بزرگِ مردی را واکس میزند؛ میگوید:
_نه.
غذا را جلویش میگیرم و میگویم:
_گرسنت نیست؟
چشمانش برق میزند و با شادی میگوید:
_چرا گشنمه!
ظرف را به دستش میدهم و میگویم:
_پس قبلش دستو صورتتو بشور. خب؟
با خوشحالی که در حرکاتش دارد، میگوید:
_چشم! نمیخواین کفشتونو مجانی واکس بزنم؟
دستی به سرش میکشم و میگویم:
_نه عزیزم لازم نیست. نوش جونت.
ژاله از دور نگاهش را به ما میدوزد و اشک چشمانش را پاک میکند.از پسر خداحافظی میکنم و به سمت ژاله میروم.
ژاله با صدای گرفته می گوید:
_تا حالا از خوشحالی یه نفر اینقدر حس خوبی نداشتم.
مجبورم همان جا از ژاله خداحافظی کنم چون به موقع به مسجد سپهسالار بروم.
می بوسمش و قول میدهم با او در تماس باشم.
قدری توی ایستگاه اتوبوس معطل میشوم. تا اتوبوس می آید، سوار میشوم و کنار زنی می نشینم.زن بچه کوچکش را سعی دارد آرام کند. با شرمندگی به من میگوید:
_ببخشید، نمیدونم چرا گریه میکنه.
+خواهش میکنم، بچه اس دیگه!
دختر کوچولو با چشمان بارانی اش انگار چیزی از مادرش میخواهد.خوب که دقت می کنم می فهمم او به شکلاتی اشاره می کند که پسر بچه ای در صندلی جلویمان در دست دارد.
تمام کیفم را برای پیدا کردن شکلات زیر و رو میکنم و یک دانه پیدا میشود.شکلات را به دختر میدهم و ساکت میشود. مادر دختر تا ایستگاهی که میخواست پیاده شود از من تشکر میکرد!
کمی بعد به مسجد میرسم. کمی در باز است و داخل میشوم.پیرمردی در حال جارو زدن است و با دیدن من میگوید:
_کاری دارید؟
سلام میدهم و میگویم :
_با حاج آقا امامی کار دارم.
پیرمرد دستی به ریش سفیدش میکشد و می گوید:
_علیک سلام. حاج آقا توی شبستان مسجد هستن.
تشکر میکنم و به طرف شبستان میروم.یا الله گویان وارد میشود و حاج آقا جوابم را میدهد.کمی دورتر از حاج آقا مینشینم و بعد از احوالپرسی، حاج آقا از کارهای فرهنگی شان میگوید.
کمی از صحبتهایمان به آشنایی حاج آقا با خانم غلامی برمیگردد.من هم تمام این مدت مثل حاج آقا سرم پایین است و حرف هایشان را با تکان دادن سر و "بله، بله" گفتن تایید میکنم.
حاج آقا از خودم میپرسد و میگوید آن شب وقت نشد تا حرف بزنیم. من هم از پدرم میگویم.حاج آقا میگوید:
_آ سد مجتبی! چقدر اسمشون آشناس برام.
+بله، شاید توی حوزه ی مشهد دیدین شون.
_شاید...
بعد هم از کارهای پدر و اعلامیه ها و کتاب ها، همچنین از یک ماه بی خبری که به زندان ختم شد برایشان گفتم.
حاج آقا خیلی خوشش آمد و کلی من و آقاجان را دعا کرد. کم کم صدای قرآن پخش شد و حرفهایمان تمان شد.
به حاج آقا گفتم که صبح ها میتونم بیام و مجبور شدم ماجرای اخراجم را هم بگویم. حاج آقا با گفتن "خیر است." بلند شد.
_خب کم کم بریم برای نماز آماده بشیم.
تشکر میکنم و از شبستان خارج میشوم تا وضو بگیرم.نماز را در مسجد سپهسالار میخوانم و به خانه برمیگردم. دایی در خانه است!
نمیدانم چطور از ماجرای اخراج شدنم به او گفتم اما بعد از تمام گفته هایم تنها دست لرزان دایی را دیدم که از خشم بدجور میلرزید.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷