کوچه چون تنگ و باریک است هم صدا در آن اکو دارد و هم اگر موتور چند دقیقه ای بماند، کوچه دود میکند. توی حیاط میروم و نفس میکشم. بسته را از روی پله برمیدارم و روی پایم میگذارم. بسته ی سنگینی است! چسبش را باز میکنم که شیشه‌های ترشی، مربا و لواشک از بسته سر بیرون میدهند. با ذوق فراوان بسته را به آشپزخانه میبرم و شیشه ها را روی کابینت میچینم. مطمئنم کار مادر است! او میداند من عاشق مربای هویج هستم! شیشه ها را توی یخچال کوچک دایی، جا میدهم و دلم نمی آید از لواشک بگذرم‌. گوشه ای از لواشک را میکَنَم و در دهانم میگذارم‌. لواشک آب میشود و تنها مزه ی ترشی اش در دهانم میماند.کمی برای دایی هم میگذارم و به سراغ غذایم میروم. با فسنجان، سالاد شیرازی میچسبد اما خیار سبز نداریم. چادر سر میکنم تا از بقالی سر کوچه بگیرم.همسایه ها توی کوچه نشسته اند و سبزی پاک میکنند. سلام میدهم و ازشان عبور میکنم. کم و بیش میشناسمشان اما دایی با آنها رفت و آمد ندارد.بقالی سر کوچه بسته است و مجبور میشوم تا خیابان بروم. چند کوچه ای را که رد میکنم خواربار فروشی را میبینم. چند دانه خیار را داخل پاکت می پیچم و حساب میکنم. دایی موافق نیست من خرید کنم اما اگر به همین بهانه ها بیرون نیایم دلم میگیرد. تمام بیرون رفتنم، صبح ها مسجد رفتن است. در خانه که تنها میشوم انگار دیوارها میخواهند ما را بخورند! طول خیابان را پایین می آیم که تکه برگی توجه ام را جلب میکند.روی آن نوشته شده است: "به یک شاگرد نیازمندیم." تابلوی کوچکی کنار ساختمان است و نوشته:" خیاطی منیره." ناگهان فکری به سرم میزند و داخل ساختمان میروم. ساختمان دو طبقه است، راه پله دارد و به بالا میرود. جلوی ورودی کاغذی زده اند و نوشته: " خیاطی منیره طبقه ی پایین، سلمونی ممدآقا طبقه ی بالا." ممد آقا را یکی با خودکار اضافه کرده و همین مرا به خنده می اندازد. در طبقه پایین را میزنم و وارد میشوم. یک زن پشت میز خیاطی و زن دیگر هم انگار مشتری است.سلام میدهم و زن پشت میز میگوید: _فعلا سفارش قبول نمیکنیم. انگار سرش شلوغ است و نگاهش را سریع از من میگیرد و مشغول میشود. صدایم را صاف میکنم و میگویم: _نه سفارش ندارم. میخوام... زنِ خیاط وسط حرفم میپرد و میگوید: _چی میخوای؟ انگار شش ماه به دنیا آمده! اصلا صبر ندارد. _برای آگهی شاگرد مزاحم میشم. زن زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد: _خیاطی یاد داری یا فقط کوک میزنی؟ +نه یاد دارم. مامانم که مانتو می دوخت منم کنارش میشستم و یاد دارم یه چیزایی‌! _اگه اون چیزایی که میگی کمه لازم نیست بمونی. سر میخارانم و میگویم: _نه! یعنی... یاد دارما. +عه خوب بیا پشت چرخ بشین ببینم. _من الگو کشیدنم خوبه. +خب الگو بکش! از توی دفترش یک الگو نشانم داد و گفت طراحی کنم. صابون خیاطی را برمیدارم و روی پارچه میکشم، الگو سختی است برای تازه واردی مثل من! اما هر طور شده کار را پیش میبرم، از طرفی نگران غذایم هستم.تا نیمه های کار میروم و به خیاط میگویم: _ببخشید من باید برم دیگه، بدون هماهنگی اومدم. خیاط صحبتش را با زن تمام میکند و پیش من می آید. طراحی را که نگاه میکند انگار جا می خورد و میگوید: _تو خیاطی؟ +نه. _خوبه! با اینکه کاملش نکردی اما میشه گفت خوب شده‌. لبخندی میزنم و میگویم: _پس میشه شاگردتون باشم؟ +آره، کیا میای؟ _صبحا ده تا دوازده میام، عصرم هر موقع میگین. +عصر بیشتر باید بیای! ۴ تا ۶. قبول میکنم و بعد از خداحافظی از خیاطی بیرون می آیم. قرار شد از همین امروز مشغول شوم. خیلی خوب است که تنهاییم را با این کارها پر میکنم. به خانه که میرسم یک راست سر قابلمه را برمیدارم. نفسم بالا می آید که نسوخته اما آبش کم شده بود. کمی مزه میکنم و آب داخلش میریزم. ظهر وقتی دایی می آید تعجب میکند و تشکرکنان مشغول میشود. _الحق که دختر، زهرایی! از همچین مادری باید همچین دختری باشه وگرنه جای تعجب داره. بعد از غذا، قضیه خیاطی را میگویم.دایی تعجب نمیکند و اتفاقا تشویقم هم میکند. از بسته و نامه ها هم حرف به میان می‌آورم. دایی میگوید که فردا زنگ میزند و تشکر میکند.یاد نامه‌ها می افتم و سریع بَرِشان میدارم و به اتاق میروم. نامه ها را باز میکنم و کاغذ را از دلشان بیرون میکشم. نوشته شده: " به نام خدایی که درد فراق را تسکین میدهد... سلام دختر عزیزم، امیدوارم سلامت باشی و دانشگاه به تو سخت نگذرد. میدانم توهم دلتنگ میشوی و اشک در چشمانت میدود؛ درست مثل من و مادرت...راست میگویند دل به دل راه دارد. از وضعیت خودت برایمان بنویس، میدانم دایی را اذیت نمیکنی پس به او سلام برسان. منتظر تماس یا نامه ات هستیم...پدر و مادرت..." 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷