_آ مادر! نگران نشی وا، این خیابونه پر که میشِد آدِما میریزن تو کوچه منم میارمشون مخفی شون میکنم. یاد دارم چیطو دس به سر کنم. تو برو خونه و نگران نِباش. به سمت خانه میروم. خانه ی سنتی و قدیمی است که چندین اتاق دارد. به نشیمن می روم و روی تشک به پشتی تکیه میدهم. یکی وحشیانه در را میزند و پیرزن غرغر کنان در را باز میکند. قلبم هنوز تیر میکشد و قرصم را بدون آب قورت میدهم. مرد به پیرزن میگوید: _تو یه دختر ندیدی که فرار کنه؟ پیرزن با همان لهجه‌ی شیرینش میگوید: _آ مرتیکه ی غُر غرو! چی چی میگوی؟ محله رو سریت گذاشتی که چی؟ در طیویله که نی ایطو میزِنی! تو خواهر و مادِر نداری؟ تو عیال نداری؟ تو اصلِن مسلمونی؟ در رو ایطو میزنی، نمیگوی یه پیرزنِ مریض ای گوشه خونه ایفتاده؟ منِ بیچاره با این پایی لنگِم اَ جا بلندشیم بیام اراجیفِ تو از خدا بیخبرو بیشنوفَم؟ آ همساده ها کوجایین؟ منِ پیرزن با پا علیلم رافتادم تو خونه! آ همساده ها به دادم برسین! مرد بیچاره رنگ از روش میپرد و با دست پاچتگی به پیرزن میگوید: _ببخشید مادر! نمیدونستم! غلط کردم! چطور با این سنو سالتون اینقدر میتونین یک نفس حرف بزنین؟ پیرزن لحنش را تند میکند و با فریاد میگوید: _آ مرتیکه بیشعور! من کوجام به مادریت میخوره؟ آ مَگ من چن سالیمه که ایطو میگی؟ آ هوار همساده ها! من که از خنده ریسه میروم و گوشه‌ی پرده را کمی بیشتر میکشم. مرد مظلومانه به پیرزن التماس میکند و دستهایش به عنوان تسیلم را بالا می‌آورد. _چشم! چشم! شکر خوردم حاج خانوم! بزارین برم! پیرزن به گلدان های اشاره میکند و میگوید: _نخیر! تو منو اذییِت کردی! نمگذارم بری! پاشو اون گلدونا رو تو باخچه بیکار تا ببینیم. مرد به طرف گلدانها میرود و یکی یکی گل ها را از داخلشان درمی‌آورد‌. پیرزن میگوید: _آ بِچه! پاشو این بیلو بیگیر، ای باخچه رو بیل بزن و بعد گلا رو بیکار. مرد کتش را روی بند میگذارد و با چهره‌ی که کاملا پشیمان است شروع میکند به بیل زدن. کمی بعد میگوید: _حاج خانم این باغچه تون سفته!نمیتونم دیگه، والا کمرو دستام درد گرفته. پیرزن که دارد چادرش را دور کمرش سفت میکند، جارو را برمیدارد و به کمر مرد میزند و میگوید: _آ غر نزِن! کارتو بُکن. حدود یک ساعت بعد مرد با لباسهای خاک آلود از باغچه بیرون می‌آید.گلهای مریم و بنفشه توی باغچه جا خشک کرده اند و بهم چشمک میزنند. مرد از پیرزن خداحافظی میکند و پیرزن در آخر میگوید: _آ بِچه دیگه نَمبینم ایطو در بزنی وا! مرد دستش را روی چشمش میگذارد و درحالیکه خودش را می‌تکاند میرود.پیرزن با شادی به خانه می‌آید و رو به من میگوید: _آ دیدی چیطو حالیشو گرفتم؟ برم واسِت گل‌گاوزبون بیارم تا جوون بَگیری. دمنوش را میخورم و به پیرزن میگویم: _واقعا شما رو خدا سر راهم گذاشت وگرنه کارم تموم بود! _کاری خداست ننه، من که هیچم. _اسمتون چیه حاج خانوم؟ پیرزن میخندد و پوست چروکیده اش جمع تر میشود. دستش را روی دستم می گذارد و میگوید: _من بی بی صفام، شوما بوگو بی صفا منم میگم قبولست. تو بوگو دختر؟ نکنه اَ جِوونایی هستی که تو خیابونا شعار میدِن؟ با خنده به چهره پر از مهر و عطوفتش نگاه میکنم و میگویم: _بله منم از همونام. اسمم ریحانه اس. _آ خدا بیامرز حاج آقامونم اَ همین کار را میکِرد. یادیش بخیر! جوون که بودم ۱۰ سالگی شوهِرَم دادِن! حاج آقا کِچِل بود! نه ایکه مو نداشته بیشِدا! نه! یُخده۱ داشت. منم به مادرم میگفتِم مَ مردی کِچِل نمخوام. مادیرَم۲ با پُش دس تو صوریتم زد و گف بیخود! کمی میخندد و با شیرین زبانی خاصش ادامه میدهد: _حاج آقا یخده شیکمو بود! منم یه روز غذا را شور میکردم یه روز تند و یه روز تلخ! خدا منو ببخشه! بیچاره فقط میخورد بیدونه ایکه غر بیزنه. منم خنده ام میگیرد و میگویم: _شیطون بودینا بی صفا! دستم را میفشارد و غم خاصی میگوید: _آره مادر! بیچاره حاج آقا با ایکه همچی بلاآ سریش میاردَم چیزی نیمگفت.حتی با ایکه هیچ وخت بِچه بِراش نزاییدم به رومِم نیاورد. من هم آرام میگویم: _خدا بیامرزدشون. از جا بلند میشوم و میگویم: _من باید برم، خیلی بهتون زحمت دادم. منو حلال کنین! بی صفا مرا بغلش میگیرد. من خودم را کمی خم می کنم تا هم قدش شوم. _ریحان جان ای چه حرفیه! کاش یکم می موندی تا خیالم راحیت شه. خدا تِرو بِر مادِر و پدِرِت نیگه دارِد. تشکر میکنم و ترجیح میدهم بروم. بی صفا دم در به من میگوید: _آ دختِر الان کی ایجارو یاد داری، اگ بی مشکل خوردی تعارف نکنی. ایجا مث خانه خودته. بغلش میگیرم و عطر مهربانی‌اش را نفس میکشم. شاید اگه بی صفا نبود من هم نبودم! "حتما" میگویم و از خانه بیرون می‌آیم. اینطرف و آنطرف را نگاه میکنم و چادر را تا میتوانم جلوب صورتم میگیرم‌. ______ ۱. یه خرده ۲. مادرم 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷