صدای حاج آقا و احوالپرسی‌های حاج خانم به گوشم میخورد ولی من منتظر آوای دلنشینی هستم که قلبم را این چنین شخم زده است. خیلی زود صدای او هم می‌آید و قلبم شوری دیگر به خود میگیرد.همگی می نشینند و از جلوی در آشپزخانه کنار میروم. حمیده خانم وارد آشپزخانه میشود و با لبخند به من میگوید: _اومدن! یکم دیگه چایی بریز بیار. ببین، دقت کن روی چاییت کف نباشه ها! آنقدر دلهره دارم که فکر میکنم اگر سینی را با این دستان لرزانم بگیرم؛ به مهمان ها نرسیده همه اش را چپه کنم! نگاه مظلومانه ای به حمیده می اندازم و میگویم : _میشه شما چایی رو ببرین؟ اخم میکند و میگوید: _وا! مگه واسه من اومدن! نخیر، نمیشه! _آخه... انگار حرفم را نمیشنود و از آشپزخانه خارج میشود.یک نگاهم به کتری است که قُل قُل میکند و یک نگاهم به دستانم. آخر هم از روی اجبار ولی با اکراه چای میریزم و سعی میکنم کف نکند. نفس عمیقی میکشم و چادرم را روی سرم می اندازم. دستانم را از چادر بیرون می اورم و یک سر چادر را با آرنجی که به پهلویم فشرده میشود، کنترل میکنم. سینی را برمیدارم و سر به زیر وارد جمع میشوم.اول به حاج آقا و حاج خانم تعارف میکنم بعد به حمیده، وقتی به طرف اقامرتضی میروم دستانم بیشتر میلرزند.خدا خدا میکنم با نگاهش آتشی در قلبم روشن نکند، همینطور می شود و بی این که نگاهم کند تشکر میکند. در آخر هم میان حاج خانم و حمیده می نشینم و با نخی که از چادرم آویزان شده خودم را مشغول میکنم. حاج آقا نگاهی به من و مرتضی می‌اندازد و میگوید: _خب باید بگم جای مادر و پدر هردوی شما واقعا خالیه، مخصوصا که مادر آقا مرتضی در قید حیات نیستند و جان و جوانی شون رو صرف اسلام کردن.ریحانه جان، دخترِ دوست و برادر من هستن و ایشونو مثل دختر خودم میدونم. این چند وقتی که با آقامرتضی بودم واقعا یک جورایی میشه گفت ایشون رو شناختم. پسری بسیار معتقد به دین و باحیا، که اگر ایشون رو اینطور نمی‌شناختم حتما اولین نفر خودم ایشون رو رد میکردم.. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷