دلم بدجور شور میزند، حال دیگری دارم. انگار استرس آن لحظه ام زیاد هم طعم تلخ نداشت.
همه سکوت کردهاند که زهرا میگوید:
_عروس خانم رفتن گل بچینن.
بار دوم که حاجآقا شروع میکند به خطبه خواندن چیزی نمیشنوم.تنها چهره ی آقاجان و مادر است که جلوی چشمانم رژه میروند.
شیشهی بغض در گلویم میشکند و چشمانم نم دار میشود.وقتی به خودم می آیم که همگی سکوت کرده اند.
گیج هستم که چرا حاج آقا چیزی نمیگوید؟در همین فکرها هستم که حمیده دهانش را به گوشم نزدیک میکند و میگوید:
_اگه خواستی یه بله ای هم بگو!
خنده ام میگیرد و بعد ماجرا را میفهمم.
حاج آقا بعد از سکوت طولانی که میکند، دوباره تکرار میکند:
_آیا بنده وکلیم؟
چشمانم را میبندم و چهره ی آقاجان را تصور میکنم.با صدایی که سعی دارم لرزش اش را کنترل کنم، میگویم:
❤️_بسم الله الرحمن الرحیم. با اجازه پدرم و مادرم و بقیه بزرگترای جمع.... بله!
همگی دست میزنند و صدای کل کشیدن مونس خانم هم می آید.نقل و گلبرگ روی سرمان میریزند
و اقامرتضی صدایم میزند. انگار که میخواهد چادر را از صورتم کنار بزند ولی بعد پشیمان میشود.
چند صلواتی پشت سر هم با صدای بلند میفرستند و بوی گل و اسپند همه جا را پر کرده است.
صدای جوانی می آید که تصنیف زیبایی درباره ی ازدواج حضرت علی(علیهالسلام) با فاطمه زهرا(سلاماللهعلیها) میخواند.
تصنیف که تمام میشود، مردها میروند و فقط اقامرتضی میماند.
همگی در حال خوردن شربت و شیرینی هستند که میشنوم حمیده به اقامرتضی میگوید، چادرم را کنار بزند.
باز صدایم میزند و رویم را بهش میکنم.
با دستانی لرزان چادر را از صورتم کنار میزند و وقتی قیافه اش می بینم، میفهمم حالش بهتر از من نیست!
تا آخرین حد سرش را پایین انداخته و زل زده است به گلهای قالی، گونه هایش هم مثل لبو سرخ شده اند!
حمیده جعبه ی انگشتر را به دستش می دهد و انگشتر را در دستم میگذارد.هر دومان دستمان میلرزد
و باعث میشود چند دفعه ای حلقه وارد انگشتم نشود.من هم دستان اقامرتضی را میگیرم و انگشترش را به دستش میگذارم و همه شروع میکنند به دست زدن.
تا آن موقع نمیتوانم ببینمش اما بعد نگاهم لباسهایش را میبیند.موهایش را بالا زده و فری داده است!
کت و شلوار مشکی پوشیده که خط اتویش هندوانه را قاچ میکند! گره ی کراوات اش را هم آن چنان سفت کرده که نزدیک است خفه شود!
از حالاتش خنده ام میگیرد که این خنده هم از دیده اش پنهان نمیماند.سرم را پایین میاندازم و دیگر رویم نمیشود نگاهش کنم.
سفره ی عقدمان را تازه میبینم. لیوان عسل و شاخه های سنبل. سبد پر میوه و آیینه و شمدان بزرگ و چند چیز دیگر.
💕
همین شد سفره ی عقد و عروسی مان!
شام را که میکشند از خجالت آب میشوم که هیچ کمکی نکردهام! حمیده خودخوری ام را که میبیند کنارم مینشیند و با حرف سرم را گرم میکند.
برای من و اقامرتضی سفره ی جداگانه ای پهن میکنند.غذا را که می آورند می مانم چطور کنار اقامرتضی و چشمانِ دیگر غذا بخورم!
چاره ای نیست و سرم را از اول تا آخر پایین می اندازم و نصف غذایم را هم نمیخورم.
مرتضی انگار متوجه معذب بودنم میشود و کمی فاصله میگیرد.بعد که میبیند فایده ای ندارد، زبانش را به حرکت درمیآورد و میگوید:
_چرا غذاتونو نمیخورین؟ گرسنه میشین!
سرم را که بالا میآورم با چشمها و پچ پچ ها مواجه میشوم.برای این که چیزی به او نگویم سرم را تکان میدهم که مثلا نمی فهمم چه میگویی!
بیچاره دوباره تکرار میکند اما فقط یک کلمه میگویم و آن "نه" هست.حاج خانم پیشم می آید
و قبل از این که چیزی بگوید، من از او تشکر میکنم.انگار حال و روزم را میفهمد و به همان کاری نکردم و وظیفه است؛ اکتفا میکند.
کم کم شام را هم میخوردند و چند نفری که مهمان هستند میروند.خانم غلامی جعبه ای را کنارم میگذارد و میرود.
چند نفری هم پول به دستم میدهند و من به اقا مرتضی میدهم.حمیده کنار گوشمان میگوید:
_پاشین که وقت رفتنه!
مبهوت نگاهش میکنم و انگار یادم رفته آمدنم رفتنی دارد! اقامرتضی بلند میشود و دستم را میگیرد. دستانم از شدت استرس و شرم عرق م کند و لرزش اش که بماند!
همگی آرام دست میزنند و پشت سرمان می آیند.حمیده و حاج خانم دم در با من رو بوسی میکنند و آرزوی خوشبختی شان را بدرقه ام میکنند.
اقامرتضی خم میشود و دستان حاج آقا را میبوسد.
دوستانش سر به سرش میگذارند و با او شوخی میکنند.دوباره حمیده را در آغوش میگیرم و اشک میریزم.حاج خانم به حمیده میگوید:
_بسه عروسو به گریه انداختی! شگون نداره!
زهرا و زهره را هم بغل میگیرم و با راهنماییهای اقامرتضی به طرف ماشین میروم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷