با اسلحه اش به دهانم میکوبد و با خشم می غرد:
_مراقب حرف زدنت باش، من سازمانو به اندازهی مرتضی دوست دارم. راستی میدونم چه معرکه ای تو محله به راه انداختی. دوره قرآنو کمک به فقرا! همین جوری خودتو تو دل مرتضی جا کردی یا روشش فرق داره؟ تو فقط یاد داری قیافه مظلوما رو بگیری درحالیکه اَفعی تو آستینت پرورش میدی.
+تو حق داری اینا رو جادو و جنبل بدونی چون چیزی به نام قلب نداری.
دندان به هم میساید و مثل گرگی که به شکارش زل زده نگاهم میکند.
_خفه شو! تو چی از عشق میدونی؟ من عاشق مرتضی بودم و تو نزاشتی بهش برسم.
+تو اگه عاشقش بودی خوشبختی شو که میدیدی میرفتی.
_تو حتی نزاشتی بهش احساساتمو بگم!
هر روز سایه تو با تیر میزنم و روزی نیست که برات آرزوی مرگ نکنم. تو مرتضی رو به کل ازم گرفتی! خوشم اومد! فقط بگو چجوری از سازمان دورش کردی؟ اون که از من هم به کار مبارزاتی مصمم تر بود؟
پایش را روی پشتی میگذارد و با خودش میگوید:
" آره تو! تو بودی!"
بعد هم اسلحه اش را به طرفم میگیرد و میگوید:
_جهان باید از وجودت پاک بشه. تو و امثال تو به جهان سوم تعلق دارین و باید راهی جهان آخرت بشین. شما چی میفهمین انقلاب چیه؟ شما یه مشت ترسو هستین که پشت مردم خودتونو قایم کردین.
توهینهایش برایم سختتر از اسلحهایست که مقابلم گرفته. سعی میکنم تن صدایم را حفظ کنم و میگویم:
+
دست پر جنگیدن هنر نیست! با #اسلحه میشه آدم کشت اما با کاغذ #قلم میشه تفکر زنده کرد. هزار انسان که تفکر یکسان دارن و مثل یک روح بزرگ هستن. چه فرقی بین شما و امپریالیسم هست وقتی که توی دستای هر دوی شما اسلحه است و ورد زبونتون تهدید!
_خوب بلدی قصه بهم ببافی ولی من گوشم پره ازین قصه ها. الان میکشمت تا تفکرت هم باهات به جهنم بره! تو اندازهی یک پشه توی این جهان ارزش نداری!
چشمانم را میبندم و نفس عمیق میکشم. گویی لحظهی وصال عاشق و معشوق فرا رسیده و به دست یک خائن قرار است به وصال برسم.
اشهدم را زیر لب میخوانم و دلم برایم بچه و مرتضی میسوزد. چشمانم را باز میکنم و میبینم دستانش به لرزه افتاده و نمیتواند ماشه را بکشد.
خوب توی چشمانش زل میزنم و میپرسم:
+خب چرا منو نمیکشی؟
_شما چه جونورایی هستین! التماس کن! زجه بزن، من میخوام تو رو بکشم.
پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم:
+جایی که ارزش التماس کردن داره فقط محضر خدا برای استغفاره. اگر جای دیگه حتی برای جونت چک و چونه زدی زندگی تو باختی.
_خوب رجز میخونی.... آره درست فهمیدی! من نمیتونم بکشمت چون حقت نیست اینجوری بمیری. تو باید زجر کش بشی، نباید از درد یک گلوله بمیری.
به طرف در خانه میرود و داد میزند:
_منتظر باش.
در را بهم میکوبد و شیشه ها به لرزه در می آیند. نفسم را با شدت بیرون میدهم و به سجده میروم.
تهدیدش بدجور ذهنم را بهم پیچیده. دروغ است اگر بگویم نترسیده ام.چادر سر میکنم تا قضیه را به مرتضی بگویم اما من شماره ای از او ندارم!
یکهو به یاد سید رضا می افتم و میگویم حتما او میتواند بهش خبر دهد. چادر سر می کنم و به خانهی خانم مومنی میروم تا از تلفن شان استفاده کنم.
دستم را توی سوراخ های تلفن میبرم و هر شماره را میکشم. صدای بوق توی سرم میپیچد و به خودم می آیم.
حساب و کتاب میکنم و میگویم اگر مرتضی را الکی نگران کنم چه؟ او حتما برمیگردد تهران و شاید دیگر انگیزه ای برای کار نداشته باشد.
از کجا معلوم تهدید شهناز واقعی باشد؟
او مثل طبل تو خالیست. اگر میخواست کاری کند چرا تا حالا نکرده؟
تلفن را به سر جایش برمیگردانم و از اتاقشان بیرون میشوم. خانم مومنی جلویم می آید و میپرسد:
_چی شده؟ تلفن کردی؟
گیج هستم و با اشارهی دست میگویم نه.
از خانه شان بیرون می آیم و که حرفی توی دلم مینشیند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷