انگار به همین چند قدم توانش تمام شده بود که همانجا کنار پنجره تکیه به دیوار زد و با لبخندی دلنشین پاسخ داد: _همون دیشب بچه‌ها ما رو رسوندن بیمارستان بغداد. سپس دریای نگاهش تا ساحل چشمانم موج زد و عاشقانه زمزمه کرد: _خبر داری چقدر دلم برات تنگ شده؟ با هر پلکی که میزدم، نعره‌های رانا و شلیک گلوله‌ها در سرم تیر میکشید و نمی‌توانستم همراه احساسش شوم که باز پرسیدم: _نکنه باز بیان سراغ‌مون؟ از تبی که به جان کلماتم افتاده بود، فهمید هنوز میترسم که دوباره بالای سرم برگشت، دستش را روی پیشانی‌ام قرار داد تا با لمس انگشتانش آرامم کند و آهسته پاسخ داد: _چندتاشون کشته شدن، بقیه هم تو بازداشت هستن. در آن اتاق کوچک و در محاصرۀ آن‌همه نیروی مسلح، راهی برای نجات نبود اما جانی برای پرسیدن نمانده و پاسخ حیرت نگاهم را مهدی با مهربانی داد: _یادته بهت میگفتم فقط یکم دیگه صبر کن؟ تو راه فلوجه وسایلت رو نگاه کردم خبری از ردیاب نبود، نمی‌دونستم گوشیت دست‌شون بوده برای همین خیالم راحت بود تو فلوجه پیدامون نمی‌کنن اما حدس میزدم بغداد بیان سراغم که وقتی تو رو گذاشتم فلوجه، با همکارام هماهنگ کردم و تو کفشم ردیاب گذاشتم. وقتی ما رو بردن تو اون خونه، فقط دعا می‌کردم به کفشام کاری نداشته باشن و می‌دونستم باید صبر کنم تا بچه‌ها برسن... اما حساب صبرش در لحظات آخر از دستش رفته بود که لبخندش لبریز درد شد و لحنش آتش گرفت: _وقتی اومدن سراغ تو دیگه نمی‌تونستم صبر کنم... می‌ترسیدم قبل از اینکه برسن تو از دستم بری... یکبار داغ از دست دادن همسرش را چشیده و انگار دیگر حتی توان تصور چنین لحظه‌ای را نداشت که اشک در چشمانش غلطید و حرف را به جایی دیگر کشید: _خدا رو شکر قبل از حمله ایران به اسرائیل، تیم جاسوسی‌شون تو عراق متلاشی شد! نجات‌مان شبیه یک معجزه بود و من هنوز نگران تصویر خودم و مهدی بودم که تمام توانم را جمع کردم و یک جمله پرسیدم: _اون عکس چی؟ روی صندلی کنارم نشست و با لحنی مطمئن خاطرم را تخت کرد: _به بچه‌ها سپردم، لپ تاپ و موبایل‌هاشون چک شده، هیچ عکسی نبود. اتفاقاً من شک داشتم شاید کشتن عامر به خاطر ماجرای گرفتن همون عکس بوده اما ظاهراً عامر به رانا شک کرده بوده و اونم خلاصش میکنه. سپس چشمانش به یاد حضرت عباس (علیه السلام) درخشید و به عشق حضرت خندید: _مگه میشه حضرت ابالفضل (علیه‌السلام) بد امانت‌داری کنه؟ از آنچه می‌شنیدم دلم طوری قرار گرفت که شاید سالها بود طعم چنین آرامشی را نچشیده بودم و همزمان کسی به در اتاق زد. روسری سرم بود اما مهدی نمیخواست غریبه‌ای وارد شود که از جا بلند شد، در را باز کرد و به گمانم رفیقش بود که با لحن گرمی مشغول صحبت شد. اما رفیقش به‌قدری هیجان داشت که من هم خنده‌هایش را می‌شنیدم؛ با صدایی بلند به فارسی چند کلمه گفت که نفهیمدم و فقط دیدم مهدی به سرعت داخل اتاق برگشت. مثل اینکه درد سرشانه فراموشش شده باشد به سمت پنجره اتاق دوید و با همان کتف زخمی، تا قفسه سینه از پنجره بیرون رفت. متحیر مانده بودم چه خبر شده است؛ می‌ترسیدم باز اتفاقی افتاده باشد و همان لحظه شنیدم مهدی با لحنی که از شادی می‌لرزید، امام زمان (علیه‌السلام) را صدا میزند. هر دو دستم آتل بندی شده و نمی‌توانستم تکانی بخورم که متحیر پرسیدم: _چی شده مهدی؟ هیجان زده به سمتم چرخید و انگار آنچه می‌دید قابل گفتن نبود که پرده را بیشتر کنار زد تا ببینم آسمان بغداد شهاب‌باران شده است. گویی دسته‌ای از پرنده‌های نورانی در تاریکی شب پرواز می‌کردند و مهدی با صدایی رسا سینه سپر کرد: _ایران حمله به اسرائیل رو شروع کرده! اینا پهپادهای ایرانی هستن! موشک‌ها هم تو راهن! و همین صحنه شوری در دلش به راه انداخته بود که جسمش پیش من ماند اما جانش در هوای حمله به اسرائیل به هیجان آمده و کلماتش از اشتیاقِ آغاز این مبارزه می‌تپید: _این تازه شروع انتقامه! ما حالا حالاها کار داریم! در حملات شیمیایی آمریکا به فلوجه نفس کشیده بودم، جنایات وحشیانۀ داعش را با تمام وجودم حس کرده بودم، آشوب‌های عراق، غریب‌کُشی ابوزینب و صحنۀ ترور شهید سلیمانی و شهید ابومهدی در جاده فرودگاه بغداد را به چشم خودم دیده بودم، مصیبت پیکرهای پاره‌پاره انفجار تروریستی کرمان و طعم تلخ اشک‌های مهدی و تنهایی زینب را چشیده بودم، این مدت از وحشت جاسوسان اسرائیلی هر لحظه ترسیده و درد گلوله را در جانم حس کرده بودم اما انگار این حمله، آغاز انتقام از اینهمه ظلم بود که نگاهم تا آسمان و به دنبال پهپادها پر کشید و مهدی همچنان رجز می‌خواند: _والله به کمتر از آزادی قدس و نابودی اسرائیل رضایت نمیدیم!»🕊🇮🇷🇵🇸❤️ .....✨🕊پایان🕊✨..... ✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولی‌نژاد ✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨