_نگران نباشید بچه‌ها، چیزی نشده ، انگار باباتون با من شوخیش گرفته، الانم شما برین بخوابین و بعد به حسین گفت: _برو توی اتاق من و بابا، رو تخت بخواب من الان میام.. حسین با اینکه سنش کم بود، اما انگار موقعیت های خطیر را خوب درک میکرد، سری تکان داد و به سمت اتاق رفت. فاطمه که از خوابیدن زینب و عباس مطمئن شد به طرف سرویس ها رفت تا وضو بگیرد. فاطمه درحالیکه آب وضو از دست هایش میچکید از سرویس ها بیرون آمد، آهسته به سمت اتاق رفت، داخل اتاقش شد و متوجه شد که حسین روی تخت خواب رفته است، نگاهی به چهره مظلوم حسین انداخت و زیر لب گفت: تو چقدر سختی کشیدی! نمیدونم از وقتی به دنیا آمدی چت بود؟! شبها یکسره بیقراری می کردی، به چهل روز هم نشده دیگه سینه مادر را نمیگرفتی و حتی شیر خشک هم نمیخوردی، انگار یکی طلسمت کرده بود.. و بعد به سمت چادر سفید نمازش رفت چادر را بر سر انداخت و زیر لب تکرار کرد: انگار نه حسین که همهٔ خانواده من را طلسم کردند، اما هیچ طلسمی نمیتونه رابطه من و خدایم را از هم پاره کند و به نماز ایستاد، فاطمه میخواست دو رکعت نماز برای آرامش خود و خانواده‌اش بخواند و امیدوار بود که هرچه روح الله گفته، همه اش یک شوخی تلخ باشد،یک امتحان برای فاطمه تا میزان محبتش را بسنجد‌. نماز فاطمه تمام شد که صدای درب هال، خبر از آمدن روح الله میداد. فاطمه مشغول جمع کردن سجاده بود که روح الله وارد اتاق شد.. فاطمه درحالیکه سجاده را روی پاتختی میگذاشت، لبخند زنان به سمت روح الله رفت، دستان سرد روح الله را در دستش گرفت و روی تخت نشاند و خودش هم کنارش نشست و گفت: _روح الله، من میدونم که باهام شوخی کردی، اصلا امکان نداره تو همچی کاری کرده باشی، بعدم شراره تهران هست و ما تبریز، تو اصلا وقت همچی کاری را نداشتی... روح الله که انگار خالی از احساسات و عواطف انسانی شده بود، دست فاطمه را کناری زد و گفت: _هر چی گفتم راست گفتم، من شراره را عقد کردم، همون روزی که برای شرکت در کلاس دکترا به تهران رفتم، اونو عقد کردم. ذهن فاطمه برگشت به عقب، اون روز را خوب به خاطر داشت، بعد از مدتها کلاس مجازی به خاطر کرونا، روح الله امد و گفت که استثنائا کلاسش یه مدت حضوری برگزار میشود، فاطمه که خوب میدانست همسرش تازه خانه خریده و پولی در بساط نداره، پولهای عیدی بچه ها را که خاله و مامان بزرگ و بابابزرگ بهشون داده بودند و بیش از پونصد هزار تومان هم نمیشد، توی جیب همسرش گذاشت و خودش با دست خودش پیراهن به تن روح الله کرد،دکمه ها را یکی یکی با عشق بست و کت را روی شانه هاش قرار داد و نمیدانست که همسرش نه برای شرکت در کلاس دانشگاه بلکه به مجلس عقد خودش و شراره میرود. عرق از سر و روی فاطمه میچکید ، لرزشی عجیب سراسر وجودش را گرفته بود، فاطمه از جا بلند شد، بی هدف بیرون اتاق رفت و یکراست به سمت آشپزخانه رفت، بدون اینکه بفهمد در کابینت ها را باز میکرد و دسته دسته ظرفهای چینی و بلور و کریستال را که روزی با عشق خریده بود برمیداشت و روی سرامیکهای کف آشپزخانه خورد و خمیر میکرد، از صدای شکستن ظرفها عباس و زینب که انگار خودشون را به خواب زده بودند داخل هال آمدند، روح الله که حرکات جنون آمیز فاطمه متعجبش کرده بود.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫