💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫
#زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۵۱ و ۵۲
انگار زمان از دستم بیرون رفته بود، با اوضاع هانیل و هانا و شنیدن قصهٔ غصهٔ زهرا، نه گذشت روز را میفهمیدیم نه اینکه گرسنگی و...را،. بوسهای از گونهٔ نرم زهرا که در اثر گریه خیس شده بود گرفتم. نگاهی به بچهها کردم و یک دفعه انگار دارم خواب میبینم، دوباره نگاه دقیقتری کردم وگفتم:
_زهرا من دارم بد میبینم یا هانیل واقعا کبود شده؟!
و به سرعت از جا بلند شدم به سمت دخترک رفتم، وای خدای من صورتش واقعا کبود شده بود، دستی به گونه اش کشیدم ، مثل یخ سرد و مثل سنگ سفت بود. دستپاچه شدم، سرم را روی قلبش گذاشتم... وای خدای من!! انگار قلبش نمیزد.. از کنار هانیل بلند شدم و نگاهی به هانا کردم.. زیر چشمهای هانا کبود بود دست به صورتش گرفتم، تب نداشت اما گرم بود. پس هانیل...
سریع خودم را به درب رساندم و جوابی به نگاه های پر از سوال زهرا ندادم. وارد هال شدم، اثری از کریستا نبود، نمیدونستم چکار کنم، به سمت اتاقی که مال کریستا بود رفتم، تقه ای به در زدم، صدایی نیامد، اینقدر استرس داشتم که صبر کردن جایز نبود.دستگیرهٔ در را پایین دادم. در را باز کردم...وای با دیدن صحنهٔ پیش رویم از ترس می خواستم سکته کنم..
خدای من! این دیگه چه موجودی هست؟ در را نیمه باز رها کردم و همانطور که زیر لب میگفتم یا حضرت عباس... به طرف اتاقمون رفتم، داخل اتاق شدم، در را پشت سرم بستم و همانطور که نفس نفس میزدم به در تکیه دادم. اشک ناخوداگاه از چشمم روان شده بود، نگاهی به بالا کردم و با زبان فارسی گفتم:
"خدایا غلط کردم، خدایا توبه....درسته من گنهکارم، من اشتباه کردم اما بابا حسین همیشه میگفت خدا خیلی مهربون و #توبه پذیره...خدایا بسمه خدایااا کمک..."😭 تا این حرف را زدم، زهرا به طرفم آمد و با نگرانی گفت:
_چی شده؟ هانیل چرا رنگش اینجور شده؟ چرا گریه میکنی؟ چی بود داشتی میگفتی؟ تو کجایی هستی؟
سر زهرا را به سینه چسپوندم و گفتم:
_من یه دختر بدبخت ایرانی هستم، یک دختری که
قدر نعمت ندانستم الان
#بخاطر_کفران_نعمت تو چنگ کسایی افتادم که نمیدونم کیا هستن..
زهرا خودش را محکمتر به من چسپاند و آروم گفت:
_من ایرانیها را دوست دارم
در همین حین به درب اتاق زدند.. نمیدونستم چکار کنم؟ در را باز کنم یا نه؟! آخه... آخه من تو اتاق کریستا را ندیدم فقط.. فقط یه موجود.. دوباره درب را زدند دو اینبار با شدت بیشتر و همزمان دستگیرهٔ در پایین و بالا شد و صدای عصبانی کریستا بلند شد:
🔥_چرا در باز نمیشه؟!
از پشت در کنار رفتم، در به شدت باز شد و کریستا که انگار به در تکیه داده بود، به حالت تلو تلو خوران وارد اتاق شد. نگاهی به صورت کریستا کرد، دور چشمش هنوز از هالهای سیاهرنگ پوشیده شده بود..، سحر آرام زیر لب گفت:
_اون موجودی که داخل اتاق بود... موجودی که کل لباسش سیاه بود و صورتش را هم رنگهای سیاه و سرخ پوشیده بود... اون...
کریستا بی توجه به حرفهایم به سمت هانیل و هانا رفت، نگاه عجیبی به هانیل کرد دست روی صورتش کشید و شروع به تکان دادنش کرد و ناگهان انگار که دیوانه شده باشد به طرفم یورش اورد وگفت:
🔥_احمق چکاریش کردی؟ چطور کشتیش؟ من....من...من این دختر را...
یکدفعه حرفش را خورد و به طرف هانا رفت و وضعیت اونم بررسی کرد و بعد از اتاق بیرون رفت. بعد از دقایقی صداش در ساختمان پیچید:
🔥_یکی از دخترا فکر کنم مرده، سریع خودت را برسون، باید اون یکی دیگه را معاینه کنی و نجاتش بدی... بایدددد میفهمی چی میگم؟
زهرا را تو بغل گرفتم و روی صندلی کنار میز نشستم و همانطور که موهای بور دختر را نوازش میکردم، چشم به هانا دوختم و دعا میکردم این دختر نجات پیدا کنه. نفهمیدم چه مدت گذشت، اما وقتی به خودم آمدم که یه آقا که فکر میکنم دکتر بود، را بالا سر هانیل دیدم
اون آقا تا چشمش به من افتاد، به کریستا اشاره ای کرد ،انگار دوست نداشت من اونجا حضور داشته باشم و میخواست کریستا منو بیرون کنه.. تا متوجه نگاه مشکوکش شدم، سرم را پایین بردم و توی گوش زهرا گفتم:
_انگار من مزاحمم، هر چی اینا گفتن، توی ذهنت بسپار، اصلا متوجه نشن انگلیسی بلدی، هر چی گفتن را حفظ کن و بعد به من بگو..
زهرا که مشخص بود دختر باهوشی هست، با نگاهش به من اطمینان لازم را داد.
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5