💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫
#زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴
نمیدونستم چکار کنم، گیج بودم، از یکطرف جیغهای مدام زهرا و از طرف دیگه تهدیدهای کریستا.. در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم، از جا بلند شدم در را باز کردم، کریستا که انگار گارد گرفته بود کمی عقب رفت، من در حالکیه کارد آشپزخانه را نشونش میدادم به طرفش رفتم و با صدایی محکم گفتم:
_خودت را برای مرگ آماده کن..
با این حرف انگار شیرینترین جوک دنیا را برای کریستا تعریف کرده باشم، شروع کرد به خندیدن و کارد دست من را نشان میداد و میگفت:
🔥_با این میخوای منو بکشی؟!
زهرا که به دنبالم بیرون آمده بود، باز شروع به جیغ کشیدن کرد. کریستا با خشم نگاهی به صورت زهرا کرد و گفت:
🔥_اینو خفه اش کن
و در یک لحظه اسلحهای را از زیر پیراهنش بیرون کشید و به سمت من نشانه رفت. دستپاچه شدم، نمیدونستم چکار کنم، کارد را به گوشه ای پرت کردم، زهرا را توی بغلم گرفتم، با اشارهٔ کریستا به سمت یکی از مبلها رفتم. همانطور از شدت استرس بدنم به لرزه بود موهای زهرا را نوازش میکردم که آرام گیرد.
در همین حین صدای زنگ در بلند شد.. یعنی کی میتونست باشه؟! کریستا که انگار انتظار کسی را نداشت با تعجب به در نگاهی کرد و سریع اسلحه را زیر لباسش پنهان کرد و به ما اشاره کرد که عادی باشیم و حرکت اضافه انجام ندیم و با انگشتش ما را تهدید کرد که هر حرکت اضافه مساوی با مرگمون خواهد شد. نفسم را آهسته بیرون دادم، به زهرا نگاهی انداختم و دیدم او به در چشم دوخته است.
کریستا موهای بلند و بور و لختش را مرتب کرد، نفسش را آرام بیرون داد لبخندی ساختگی روی لب گذاشت و در را باز کرد. ناگهان در یک لحظه دو مرد که لباس پلیس به تن داشتند کریستا را کنار زدند و وارد خانه شدند. کریستا اعتراض کنان گفت:
🔥_شما حق ندارید...
یکی از مردها به سخن درآمد و گفت: _همسایه ها به پلیس زنگ زدند انگار صدای جیغ کودکی از اینجا میآمده..
و با دیدن زهرا به طرف ما آمدند. کریستا اعتراض کنان جلوی یکی از آنها را گرفت و گفت:
🔥_شما حق ندارید داخل این خانه شوید، اینجا هیچکس مجوز ورود ندارد و چیزی آرام در گوش مأمور پلیس گفت که من متوجه آن نشدم. زهرا که انگار با دیدن پلیس ها آرام شده بود، از بغل من پایین آمد و همانطور که به طرف یکی از پلیسها میرفت، کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت:
_این خانم منو اذیت میکنه، اون میخواد ما را بکشد.
کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی میداند و اصلا نمیتوانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت:
🔥_لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست.
یکی از پلیسها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد. کریستا که انگار شوکه شده بود، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت:
🔥_شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید، گفتم که اینجا...
پلیس دوم بی آنکه حرفی بزن، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت. کریستا درحالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد، فریاد زد:
🔥_صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد.
اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم،
خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان آدمخوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریتهای چون کریستا بود.
کریستا پشت سرم آمد، تنهای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه میکرد، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت:
🔥_الو...
به سمت اتاقش رفت. انگار میخواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمیشنیدم.
نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا
خون انسان بیگناهی در آن کوزه بود که میبایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود.
با گفتن نام زهرا، قلبم بهم فشرده شد،این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمیگذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است.