💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۹۳ و ۹۴ بعد از دقایقی پیاده‌روی به خیابانی رسیدیم که کلیسای شیطان در آن واقع شده بود، روبه‌روی کلیسا سالن بزرگی به چشم میخورد که ورودی‌اش در نرده مانندی بود که رو به فضای چمن کاری شده ای باز میشد و بعد از گذشتن از چمن و بالا رفتن از چند پله کوتاه به در نیمه باز سالن رسیدیم.. زینب یه مهر گرد چوبی از کیفش درآورد، یه آقا جلوی در ایستاده بود، اون مهر را که انگار مجوز ورودش به سالن بود نشون داد و بعد دست منو گرفت و گفت: _ایشون هم با من هستند. مرد لبخندی زد و گفت: _اگر مایل به همکاری هستند، مشخصاتشون را داخل لیست وارد کنید. زینب بله ای گفت و منم سرم را به علامت سلام تکون دادم و وارد سالن شدیم. سالنی که شبیه یک سینما که صندلیهاش هم به فشردگی سینما بود و با صحنه ای به بزرگی صحنهٔ سینما سالن نیمه تاریک بود و با چراغ های کم نور بنفش در اطراف به شکلی رعب انگیز درآمده بود. روی صحنه میز پایه دار بلندی که میکروفنی رویش نصب شده بود وجود داشت و جمعیت زیادی که اکثرشان زن بودند داخل سالن بود و من گمان میکردم تمام اینها ایرانیان مقیم انگلیس هستند. غرق دیدن اطراف بودم که با کشیده شدن دستم توسط زینب به خود آمدم. زینب به طرفی اشاره کرد و همراه او به همان سمت رفتم و متوجه شدم دختری برایمان دست تکان می دهد،نزدیک شدیم و دخترک جلو آمد و گفت: _Hello باهاش دست دادم و زینب هم خوش و بشی کرد و ما را بهم معرفی کرد،زینب من را شیدا معرفی کرد و دختر را کاترینا، ناخوداگاه گفتم : _پس همه ایرانی نیستند. کاترینا که انگار حرف منو شنیده بود لبخندی زد و با فارسی گفت: _من ایرانی نیستم اما قراره بیام ایران و نقش یک زن ایرانی را بازی کنم، البته روی کمک شما حساب کردم. زینب سری تکان داد و گفت: _اوه باشه، حتما... زینب وسط منو کاترینا نشست و در همین حین، آهنگی که از میکروفن پخش میشد توجهم را جلب کرد، یک آهنگ مهییج درباره آزادی: 🎙_منم یک زن که آزادم... و آزادی را نخواهم داد از دست .. قیامم بی نظیر است .. و با موهای زیباییم.. زنم بر آسمان فریاد.. من آزادم آزادِ آزاد.. و متوجه شدم تعدادی از زنها با این آهنگ همخوانی میکنند. آه کوتاهی کشیدم و با خود می‌اندیشیدم ،چه کسی فکرش را میکرد که این اغتشاش و این شعار از رهبری میشه؟! زینب که انگار عمق افکارم را از نگاهم میخواند، سرش را به دو طرف تکان داد و آرام در گوشم گفت: _این جلسه آخر هست، هر چی میبایست بگن گفتن، این جلسه یه اختتامیه حساب میشه، اما با این حال ممکنه چیزایی بشنوی که فکرش هم نمیکنی.. بالاخره بعد از پخش چند موزیک، دوتا خانم با ظاهری بسیار زننده درحالیکه یکی از آنها یک گربهٔ سفید و ناز را بغل کرده بود بالای صحنه رفتند. با ورود آنها جمعیت شروع به تشویق کردند انگار همه آنها را میشناختند. یکی از زن ها جلوی میکروفن ایستاد و با لبخندی گَل گشاد رو به جمعیت با زبان فارسی شروع به سخنرانی کرد: 🔥_سلام دوستان، سلام همرزمان، سلام مدافعان سنگر آزادی... با هر حرف او جمعیت هو میکشیدند و سوت و کف میزدند و اون خانم انگار نیرویی تازه میگرفت ادامه داد: 🔥_از شما ممنونم که ما را در این راه یاری کردید، دیگر زمان آن است که کشور عزیز ما هم به نظم نوین جهانی برسد و به برنامه هایی که افقی روشن برای تمام دنیا به دنبال دارد، بپیوندد و خوشحالیم که این پیوند را من و تو و ما کلید میزنیم، ما از سردمداران ایران، چیزی غیرممکن نمیخواهیم، آزادی...آزادیی که حق مسلّم ماست، آن زن با اشاره به زن همراش ادامه داد: 🔥_من، مهربانو دوست دارم با همسرم مهشید و فرزندمان ملوسک با آزادی تمام در کشور خودمان زندگی کنیم بدون اینکه کسی چپ نگاهمان کند یا به سبک زندگی ما اعتراض کند با این حرف مهربانو، صدای سوت و کف دوباره بلند شد. مغزم سوت کشید از حرفش، این نخود مغز چی داشت میگفت؟ ازدواج دو زن؟؟ مگه اینا هستند؟ تازه به سلامتی بچه شون هم یه گربه هست!!! نمیدانستم به این حماقت بخندم یا گریه کنم، ولی عاقبت اینان بهتر از قوم لوط نمیتوانست باشد. که اون زن ادامه داد: 🔥_یا سینا و شروین که زندگی جدیدی را با شکیلا شروع کردند و دوست دارن شکیلا همسر هر دویشان باشد و زیر یک سقف زندگی کنند... من و ما میخواهیم از تمامی باید و نبایدهایی که دولتهای ستمگر برای ما وضع میکنند و آزادی ما را تحت الشعاع قرار میدهند، شانه خالی کنیم و پشت پا بزنیم به تمام این غل و زنجیرها... پس برای رسیدن به این هدف، باید هماهنگ و گروهی عمل کنیم، تا همه را متوجه خواستهٔ خودمان کنیم.