✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨
#ضاحیه
🕊قسمت ۱۱ و ۱۲
دوان دوان خودم را به او نزدیک میکنم و در حالی که چاقویم را با دست راستم نگه داشتم، سعی میکنم تا به گردنش ضربهای وارد کنم؛ اما در کسری از ثانیه مچم را میگیرد و با نوک پا ضربهای به روی دستم میزند که بیاراده چاقویم به زمین میافتد. هنوز مبهوت از ضربه دقیقش هستم که با ساق پا روی رانم میکوبد و من را نقش زمین میکند. پایم قفل میکند و در یک لحظه درد به تمام اعضای تنم رخنه میکند. ناخواسته شروع به لرزش میکنم و سعی میکنم با دست ران پایم را فشار دهم؛ اما بی فایده است. همانطور که از درد به خودم میپیچم نگاهش میکنم که همچنان مشغول پاک کردن خونی است که از گوشهی لبش جاری شده... نگاهی یک وری به من میاندازد و بدون آنکه توجه بیشتری کند به سمت موتورش میرود تا جلوی خالی شدن باکش را بگیرد. موتور را روی جک میزند و چفیهای که دور گردنش دارد را باز میکند و به سمتم میآید.
او بیش از حد خونسرد است و این موضوع من را حسابی نگران میکند. نمیدانم گیر ماموران موساد افتادهام که میخواهند خودشان ایرانی جا بزنند یا واقعا ایرانیها آمارم را از باکو داشتند... شاید هم از قبلتر... لعنتی! آنقدر خونسرد در این بیابان بی آب و علف قدم میزند که احساس میکنم میتوانم بار دیگر غافلگیرش کنم؛ اما نمیتوانم... پایم قفل کرده و او خیلی خوب از این موضوع با خبر است. نمیدانم چطور میتواند این کار را انجام دهد؛ اما خیلی خوب میدانم که او نقاط خاصی را برای اصابت ضرباتش انتخاب میکند و همین نقاط خاص عصبی نیز میتواند من را اینگونه زمینگیر کند.
با اینکه از درد به خودم میپیچم؛ اما زیر چشمی نگاهش میکنم تا شاید بتوانم حرکت بعدیاش را حدس بزنم. خاک لباس هایش را میتکاند و آرام آرام به سمتم میآید و کنارم مینشیند:
-هنوز درد داری؟
چشمهایم را میبندم و پلکهایم را به روی هم فشار میدهم. دستی به روی ران پایم میکشد و کمی تکان میدهد، دردم بیشتر میشود و صدای فریادم را بیابان را پر میکند. دستش را از روی پایم برمیدارد، شروع به گشتن جیبهایم میکند، سپس کیفم را وارسی میکند و نگاهی به هاردی که درون آن است میاندازد.
اعتراض میکنم:
-چیکار اون داری؟
جوابی نمیدهد، صدایم را بلندتر میکنم:
-دارم باهات حرف...
مشت محکمی به دلم میزند و از کنارم بلند میشود. در یک لحظه نفسم بند میآید، فریاد میکشم تا حد گریه کردن پیش میروم؛ اما خودم را کنترل میکنم. از درون جیب پیراهنش دستگاهی را بیرون میآورد و نزدیک هارد میگیرد. سپس به سمتم میآید. طاقت نمی آورم، دستهایم را به سمتش میگیرم و ملتمسانه حرف میزنم:
-تو رو خدا نزن، باور کن دیگه طاقت ندارم... گه خوردم، هر چی بخوای بهت میگم فقط نزن... تو رو خدا...
بالاخره راضی میشود تا حرف بزند:
-در طول مدتی که کنارشون بودی، پیش اومد که این هارد از جلوی چشمات دور بشه؟
از شنیدن سوالش شوکه میشوم. چند ثانیه مکث میکنم تا متمرکز شوم... منظورش از این سوال چیست؟ برقی در چشمهایم میزند و احساس میکنم که راه خلاص شدنم را پیدا کردهام. حالا وقت آن رسیده که با یک دروغ سنگی پیش پایش بگذارم و طوری وانمود کنم که ممکن است درون هارد ردیابی کار گذاشته باشند:
-آره... این هارد رو خودم ازشون گرفتم.
مردی که کنارم نشسته چشمهایش را ریز میکند و میگوید:
-یعنی اونا این هارد رو بهت دادن؟
به محض اینکه سرم را به نشان تایید تکان میدهم ضربهی دیگری به شکمم میزند که در لحظه تمام غذای دیشبم را بالا میآورم. انگار دیگر نمیشنود که چه میگوید، شبیه یک ربات عمل میکند و من را برمیگرداند و دستهایم را چفیهای که از دور گردنش باز کرده بود میبندد. سپس کیسهای مشکی رنگ از درون جیبش بیرون میآورد و درون سرم میکشد. بدنم شروع به لرزیدن میکند و وحشت زده به التماس میافتم:
-تو رو خدا بگو میخوای چیکارم کنی؟ گه خوردم، غلط کردم... آقا هارد رو من دادم بهشون، اصلا هم از جلو چشمم دور نشد... به هر چی که میپرستی قسم دروغ نمیگم.
نمیشنود! نمیدانم چطور میتواند در آن واحد گوشهایش را از کار بیاندازد. کیسه را روی سرم میکشد و دیگر همه چیز در پیش چشمهایم سیاه میشود، فقط متوجه میشوم که دستی از پشت یقهام را میگیرد و را روی موتور مینشاند. صدایش را قبل از روشن کردن موتور میشنوم:
-کافیه یه بار دیگه خریت کنی و هوای کوماندو بازی به سرت بزنه، اونوقت دیگه مجبور میشوم یه جور دیگه باهات رفتار کنم.
هیچ حرفی نمیزنم و بدون آن که بخواهم و یا حتی بتوانم حرکتی انجام دهم، تلاش میکنم تا در این جادهی پر فراز و نشیب بیابانی تعادلم را حفظ کنم.
✓فصل چهارم
«عماد - خانه امن، روستای مرزی آذربایجان»
بعد از انتقال علیهان به خاک ایران تا حدودی خیالم راحت شده است. سازمان یک خانه حیاط دار قدیمی برای ما تدارک دیده که..