✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨
#ضاحیه
🕊قسمت ۲۳ و ۲۴
✓فصل ششم
«ابوعلی جواد - دفتر مرکزی حزب الله»
با چشمانی خیره و مبهوت به برادر ایرانیام نگاه میکنم و میپرسم:
-فقط... نگفتی اسمش چیه؟
آه کوتاهی میکشد و اسمی را به زبان میآورد و که با شنیدن ناخواسته تمام اعضا و جوارح بدنم برای چند ثانیه از کار میافتد و بدون اراده به پشتی مبل تکیه میدهم:
-هیثم محمد شوربه!
بلافاصله بعد از شنیدن این نام، تکرارش میکنم:
-هیثم... محمد... شوربه... یعنی، چطور ممکنه که...
برادر ایرانی ما دستش را روی بازویم میگذارد و سعی میکند تا آرامم کند. سپس از طراحی دقیق و برنامهریزی بیعیب و نقصش حرف میزند تا شاید اینگونه بتوانیم جلوی یک فاجعه بزرگ را بگیریم. بعد از کمی صحبت او بلند میشود و میخواهد خداحافظی کند، از مأموریت سخت و نفسگیری حرف میزند که اگر بتواند با موفقیت انجامش دهد، بدون شک ممکن است احتمال ترور سیدحسن را نیز کاهش دهد. با او تا نزدیکی درب اتاق میآیم و ناگهان نکتهای را به خاطر میآورم:
-راستی... مکانهای امن ما برای نگهداری از سید حسن پنج تاس؛ اما توی پیامی که شما خوندی چهارتاش ذکر شده بود... چطور ممکنه که...
برادر ایرانی چشمهایش را ریز میکند و میپرسد:
-شوربه هم از مکان پنجم با خبر بوده؟
نامطمئن سرم را تکان میدهم:
-احتمالا... مطمئن نیستم.
برادر عماد سرش را تکان میدهد و خداحافظی میکند تا با اولین پرواز از لبنان خارج شود. بعد از بیرون رفتن او از اتاق روی یکی از مبلها مینشینم و سرم را بین دستانم پنهان میکنم. اگر شوربه جاسوس موساد نباشد چه؟ بعد از او باید دنبال چه کسی بگردم؟ اصلا مگر میشود یکی به قد و اندازههای شوربه در سازمان تک و تنها و بدون هیچ شبکهای باشد؟ مغزم تیر میکشد، سینهام تنگ شده و فشار زیادی را روی شانههایم احساس میکنم. از جایم بلند میشوم و به پشت میزم میروم، سپس اسلحهام را از درون کشوی میزم بیرون میآورم و آن را به درون غلاف مشکی رنگ و چرمیاش سر میدهم. سپس کتم را میپوشم و از اتاق خارج میشوم
و با اشاره به زکریا عباس از او میخواهم تا به سمت محل سکونت سیدحسن برویم. باید مطالبی که امروز برادر ایرانی ما گفت را به سید منتقل کنم و نظرش را در این مورد بدانم. همه چیز با سرعت اتفاق میافتد و زمان به یک باره روی تند میرود. وارد دفتر فرمانده میشوم و بعد از بیان مطالبی که شنیدهام، پای صحبت هایش مینشینم و کسب تکلیف میکند. سیدحسن با شنیدن حرفهایم لبخند میزند و طوری رفتار میکند که انگار نه انگار چنین اتفاق مهمی در حال رخ دادن است. حرفم را تکرار میکنم:
-سید عزیز ما، جان من هزار بار فدای شما؛ اما اخباری که به گوشم رسیده مستند است. هر لحظه ممکن است...
حرفم را قطع میکند و میگوید:
-این مسیر امام حسین علیه السلام است. ما لبیک یا حسین گفتهایم و مادامی که خون در رگهای ما جریان خواهد داشت پای این حرف خواهیم ایستاد...
سید صحبت میکند و تصاویر سخنرانی آن سالش را فریم به فریم در جلوی چشمهایم میبینم. جایی که خودم شبیه همیشه در سمت راستش ایستاده بودم و با چشمهایم جمعیت را زیر و رو میکردم و سید با همان لحن محکم و استوار صحبت میکرد:
-لبیک یا حسین یعنی تو در معرکهی جنگ هستی، هر چند که تنهایی و مردم تو را رها کرده باشند و تو را متهم و خوار بشمارند. لبیک یا حسین یعنی تو و مال و زن و فرزندانت در این معرکه باشی...
لبیک یا حسین یعنی زینب سلام الله به برادرش حسین علیهالسلام جواز آرزو و شهادت را ببخشد. این یعنی لبیک یا حسین...
به خودم که میآیم اشک از حصار مژههایم میگذرد و به روی گونهام شره میکند. سیدحسن شبیه پدری دلسوز و مهربان دستی به روی سرم میکشد و از من میخواهد توکلم به خدا باشد. آرامشی که او در چنین لحظاتی دارد برایم عجیب است؛
اما باید اعتراف کنم که شنیدن حرفهایش تمام وجودم را آرام میکند. بعد از خداحافظی با فرمانده به سمت دفتر مرکزی میروم و تمام تلاشم را به کار میگیرم تا کاملا عادی و طبیعی رفتار کنم. ساعت حدود یک و نیم شب است که جلسهای در دفتر مرکزی تشکیل داده و من نیز به همراه هیثم محمد در آن جلسه حضور داریم. ناخواسته به جزئیات رفتارش دقت بیشتری میکنم.
بعد از پایان جلسه به سراغش میروم و در رابطه با حملات موشکی اسرائیل و ترور فرماندهان کمی با او صحبت میکنم. رفتار غیر طبیعیای ندارد. شبیه بقیهی اعضا ناراحت است و وقتی که اسامی شهدای مظلوم و فرماندهان ارشد حزب الله را به زبان میآورد، بغض میکند. سر حرف را باز میکنم. باید بدانم از پنجمین مخفیگاه حزب الله با خبر است یا خیر... چند جملهای که حرف میزنیم، حملات اخیر رژیم صهیونسیتی را بهانه میکنم و میگویم: