🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۷۳ و ۷۴ تقریبا وسط کار بود که زنگ آرایشگاه رو زدن _الناز جون درو باز کن ببین کیه! دستیار آرایشگر رفت و درو باز کرد مامان و خاله اومدن داخل و هردوشون شروع کردن کل بکشن و دست بزنن. خاله جعبه شیرینی دستش بود و به همه که اونجا بودن تعارف کرد و رسید به من _بیا عزیزم شیرینی بخور فشارت نیوفته +ممنون خاله نمیتونم بخورم _بخور دیگه مامانتم که میگه صبحانه نخوردی! خاله انقدر اصرار کرد که مجبور شدم شیرینی رو بگیرم و خوردم. دیگه اخرای کار بود و تموم شده بود کارم خاله گفت: _حسنا جان عزیزم من برم باز میام آماده بشم که بریم دیگه محضر _چشم خاله برید مامان جلو اومد و بغلم کرد و بوسم کرد _الهی فدات بشم عزیز دلم الهی که خوشبخت بشی سفید بخت بشی عروس خانم! _ممنون مامانم دورت بگردم من دیگه کارم تموم شده بود _خب عروس خانم تموم شد مبارکت باشه ماشاالله قشنگ بودی قشنگ ترم شدی! _ممنون خیلی زحمت کشیدید! لباسمو از توی کاورش در آوردم و به کمک الناز خانم و مامان پوشیدمش. صدای زنگ گوشیم اومد رفتم سمتش اسم اقامحسن بود گوشیو وصل کردم _الو سلام حسنا خانم _سلام خوبید _بهتر از این نمیشم بعدم خنده صداداری کرد _ آماده اید؟! +بله من آمادم _خب منم نزدیکم +منتظرم خداحافظ _خداحافظ گوشیو گذاشتم توی کیفم مامان چادرو روی سرم انداخت و بعد از چند دقیقه صدای بوق بوق ماشین اومد... استرس عجیبی توی دلم افتاد از اینکه اولین باره توی ماشین با اقامحسن تنها میشم تا محضر... خاله و خانوم جون و فاطمه اومدن توی آرایشگاه و همه کل میکشیدن و دست میزدن. خانوم جون دستشو کرد توی پلاستیکی که پر از نقل بود و پاشید روی سرم و یکی یکی اومدن جلو و تبریک گفتن و بوسم کردن بعد از چند دقیقه سر و صدا خاله گفت: _اوه دیگه بریم خیلی دیره بقیش برای محضر! مامان چادرمو کشید جلو توی صورتم و دستمو گرفت و بیرون راهنماییم میکرد که کجا بشینم توی ماشین نشستم و در بسته شد اصلا نمیدونم عقب نشستم جلو نشستم اصلا کجام! صدای در ماشین اومد _سلام مبارک باشه صدای محسن استرسم و چند برابر کرد.با صدای لرزون گفتم: _سلام ممنون همچنین! بعد از اون اقامحسن مولودی گذاشت و صداشو بلند کرد و مدام بوق بوق میکرد کل خیابون پر بود از صدای بوق ماشین هایی که همراه ما بودن. ماشین ایستاد و اقامحسن گفت: _رسیدیم میتونی پیاده بشی یا بگم بیان کمک؟! _نه جاییو نمیبینم بگید بیان _باشه یه لحظه وایسا از ماشین پیدا شد صدای مامان اومد که گفت _حسنا جان بیا مامان دستتو بده بهم و پیاده شو دست مامانو گرفتم و از ماشین پیاده شدم کاش انقدر آرایشم نمیکرد که الان مجبور بشم اینطوری راه برم اما خب چون بعد محضر جشن داریم مامان گفت که اینطوری کنه... با کمک مامان پیاده شدم و وارد محضر شدیم روی صندلی نشستم آقایون از اتاق بیرون رفتن و همه خانوما موندن تونستم یکم چادرمو از صورتم بکشم عقب تر هنوز اقامحسن بیرون بود و نیومده بود توی اتاق سفره قشنگی چیده شده بود خودمو از توی آیینه جلوم دیدم باورم نمیشد که خودمم من سفره عقد با محسن؟! مامان اومد کنارم و گفت: _حسنا جانم قرآنو بگیر مادر سوره نور رو بخون برای همه هم دعا کن! قرآنو از مامان گرفتم _چشم مامان جان قرآنو باز کردم و سوره نور رو مشغول شدم بخونم استرس زیادی داشتم همینطور قرآن میخوندم که حس کردم یه نفر با فاصله خیلی کمی کنارم نشست. قطعا محسنه از اینکه محسن انقدر بهم نزدیک شده خیلی استرسم بیشتر شد! چادرمو کشیدم جلو تر و مشغول خوندن شدم که خاله کنار گوشم گفت: _عزیزم قرآنو بگیر این طرف تا محسن هم بخونه _چشم خاله قرآنو سمت محسن گرفتم یه طرفشو اون گرفت و طرف دیگشو من.. مامان و خاله دو طرف تور بالای سرمونو گرفتن و فاطمه هم قند میسابید عاقد شروع کرد به خوندن... انقدر استرس داشتم که اصلا صداشو نمیشنیدم. حواسم نبود که چی میگن که یهو مامان گفت: _عروس رفته گل بچینه صدای صلوات پیچید و همه صلوات فرستادن _برای بار دوم عرض میکنم دوشیزه مکرمه سرکار خانم حسنا سعادتی آیا به بنده وکالت میدهید که شما رو به عقد دائم و همیشگی جناب آقای محسن شریفی در بیاورم؟ _عروس زیر لفظی میخواد! خاله جلو اومد و جعبه انگشتر بهم هدیه داد ازش تشکر کردم و عاقد ادامه داد _برای بار سوم عرض میکنم....وکیلم؟! استرس کل وجودمو گرفت با صدایی لرزون گفتم: _بسم الله الرحمن الرحیم با اجازه آقا امام زمان و پدر و مادرم بله💕 همه صلوات فرستادن و شروع به کل کشیدن کردن.... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟