🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۸۳ و ۸۴ _سلام به به خانم سعادتی حال شما؟ محسن باز رفت روی دنده شوخیش منم با لحن خودش گفتم: _سلام علیکم الحمدلله خوبید برادر؟ هردو بلند زدیم زیر خنده. _وای محسن انقدر حوصلم سر رفته بود... +بمیرم من خب زنگ میزدی بیام ببرمت بگردیم _عه خدانکنه گفتم لابد خودت کار داری دیگه زنگت نزدم +خب الان بریم یه بستنی بخوریم و بریم خونه مامان هم تنهاست حوصلش سر رفته _بریمممم محسن جلوی بستنی فروشی ایستاد و گفت: _بریم داخل یا تو ماشین بخوریم؟ +نمیدونم فرقی نداره _خب پس پیاده شو بریم از ماشین پیاده شدم خیلی بستنی فروشیش قشنگ بود کل مغازش طلایی مشکی بود خیلی به دلم نشست. _شما برو بشین تا من سفارش بدم بیام +باشه _راستی چی میخوری؟! +هرچی برا خودت گرفتی برا منم بگیر تقریبا بیشتر میزها پر بود و همه نشسته بودن. یکی از میز ها که خیلی دورش شلوغ نبود نشستم تا محسن بیاد. محسن سفارش داد و اومد سمت میز. توی اون مغازه فقط من چادری بودم و چند نفر خیلی بد نگاه میکردن اصلا نگاهشون برام مهم نبود تنها چیزی که مهم بود اینه که الان کنار محسنم یک لحظه فکر اینکه چند روز دیگه تا یک ماه کنارم نیست بغض گلومو گرفت. محسن نگاهم کرد و گفت: _چرا نمیخوری چیشده؟ +هیچی.... محسن؟ _جانم +میگم چند روز دیگه میری؟ _حالا چرا این سوالو میپرسی بستنیتو بخور دیگه دیگه چیزی نگفتم. بستنی رو خوردیم و رفتیم سمت ماشین و رفتیم خونه خاله. خاله با دیدنم اومد جلو و بوسم کرد و گفت: _سلام عزیزم خوش اومدی بفرما بعد از عقدمون این دومین باریه که خونه خاله اومدم _سلام خاله جان ممنونم با محسن رفتیم داخل. خاله گفت: _برم میوه بیارم _نه خاله زحمت نکشید حالا بشین خودتو ببینم میوه هم میخوریم.. محسن گفت: _اره مامان بشین شما کنار عروست من میوه میارم خاله لبخندی زد و گفت: _خدا خیرت بده عزیزم اومد کنارم نشست خاله _خب عزیزم مامانت خوبه؟ _بله خداروشکر همه خوبن _خداروشکر محسن از آشپزخونه اومد بیرون و میوه ها رو گذاشت روی میز و نشست کنارم. خاله به محسن گفت: _عمو محمد پسرشو زن داده امشب گفته یه تیر دو نشون کنه دوتا تازه عروس دوماد رو دعوت کنه محسن گفت: _عه به سلامتی مبارک باشه بالاخره رضا هم زن گرفت من که توی کل عمرم فقط دو بار عموش رو دیده بودم و اصلا نمیدونستم درمورد چی دارن حرف میزنن با تعجب نگاهشون میکردم. محسن گفت: _عموم پسرش الان ۳۵ سالشه و هرکاریش میکردن زن نمیخواست الان نمیدونم چطور راضیش کردن با لبخند گفتم: _عه آخی مبارکشون باشه خوشبخت بشن خاله خندید و گفت: _اره وقتی به زن عمو طاهره گفتم حسنا ۱۸ سالشه باورش نمیشد میگفت مگه دارید بچه میگیرید اما وقتی برای عقدت دیدت گفت ماشاالله انقدر خانومه اصلا بهش نمیاد ۱۸ سالش باشه لبخندی از روی خجالت زدم و گفتم: _عزیزم لطف دارن محسن خندید و گفت: _بله دیگه خانوم منه! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟