🌷
#غروب_غفلت🌷
#قسمت_ششم
گفتم: آخه چی بگیم؟! بگیم توی چت با هم آشنا شدیم؟!🤔
کامران گفت: می گوییم توی دانشگاه با هم آشنا شدیم.😎
اون روز از دانشگاه که اومدم، به مامان گفتم یکی از هم دانشگاهی هام از من خواستگاری کرده و می خواهد بیاد خواستگاری.♥️
مامان گفت: خوب تو چی ازش می دونی؟ خانوادش؟ کارش؟ تحصیلات؟
گفتم : چیز زیادی نمی دونم . فقط می دونم 23 سالشه، دانشجوی حسابداری و بعد ازظهرها هم شرکت عموش کار می کنه .😊😊
مامان گفت باید به بابات بگم.بعد از مذاکرات، مامان و بابا به این نتیجه رسیدند که نه! ما اینها رو نمی شناسیم، سارا موقعیتهای بهتر از این داره.
وقتی که مامانم گفت نه! انگار خونه رو سرم خراب شد.😟😣😖
دو سه روز بعد دوباره به مامان گفتم: اون پسره اصرار داره که یکبار با خانواده اش بیایند. همه آدم ها که از اول با هم آشنا نبودن بعداً با هم آشنا شدند ، خوب میان می بینیمشون و با هم آشنا می شویم.😊
مامان تقریبا راضی شده بود البته به این امید بود که یکبار بیان ویک عیب پیدا کنه و همه چی تموم بشه.
مامان به بابا گفت: بگذار یکبار بیایند تا خیال پسر هم راحت بشه و دیگه مزاحم سارا نشه.
بالاخره روز خواستگاری رسید. 🌺
از رفتار و حرکات و سکنات مشخص بود که خانواده کامران هم به زور آمده اند.😶😠
البته مادر کامران علناً گفت: ما به اصرار کامران جون آمده ایم، به نظر من و باباش، حالا زوده که کامران ازدواج کنه و هزاران حرف دیگه.😖👿
وقتی که رفتند پدرم حسابی عصبانی شده بود . می گفت: دیدید اینها ارزش اومدن نداشتند ، ....🙄
چند ماهی گذشت.
از ما اصرار و از پدر مادر ها انکار.
اما بالاخره خانواده ها به این نتیجه رسیدند حالا که بچه ها راضی هستند ما نمی تونیم چیزی بگوییم. 🤐
🌺خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به ما میرسد زمان وصال🌺
ادامه دارد.....