🌷 #غروب_غفلت🌷
#قسمت_اول
دوباره برگها دارن جوونه می زنن و سبز می شن و هوای سرد و بی روح زمستون داره جایش رو با هوای پر از احساس و امید بهار عوض میکنه.
انگار دارن میگن شما هم شروع کنید، از خواب بیدار شید و دوباره جوونه بزنید.
چقدر زود دیر می شه و زندگی امتحانش رو می گیره و یه نمره دقیق و حساب شده بهت می ده، نمره ای که هیچ ارفاقی در کارش نیست و تو فقط می تونی افسوس بخوری و هزاران شاید و باید برای خودت ردیف کنی.
همه مون می دونیم بین هزاران دیروز و میلیونها فردا فقط یه دونه امروز، پس از دستش ندهیم.
می خواهم براتون قصه بگم ، قصه یکی یک دونه خدا که نمی دونست خدا توی بنده هایش فقط یک سارا با این خصوصیات داره.
نمی دونست لحظه لحظه زندگی اش واسه خدا مهمه
من واقعا نمی دونستم خدا از قبل برای تمام مشکلاتم نسخه داده. شاید اگر هم می دونستم، کودکی بودم که حاضر به خوردن دارو نبودم.
اما همین دارو نخوردن ها مسیر زندگیم رو عوض کرد و روحم را بیمار کرد و هنوز هم به سلامتی کامل نرسیده ام و دوران نقاهت رو طی می کنم.
واسه همین دلم می خواد از دردم و درمانم برای شما بگم. شاید خیلی از شماها هم به دنبال درمان باشید.
همیشه فکر می کردم دین یه سری دستورالعمل های قدیمی و سنتی ست که با علم و زندگی جدید مخالفه و برای همون 1400 سال پیش خوب بوده و بس، و نمی توان در قرن اتم و فضا و اینترنت از قوانین و احکامی استفاده کرد که 14 قرن پیش برای انسانهایی عقب مانده آمده، و این قوانین نمی تونه حلال مشکلات قرن 21 با این همه پیشرفت تکنولوژی باشه.🤓
به همین دلیل همیشه دنبال بهانه ای می گشتم که دین رو رد کنم.
مثلا حجاب، واسه من معضلی بود. آخه چرا اینقدر آدم خودش رو بپوشونه؟!
اگر همه آزاد باشن که هر جوری دلشون می خواهد بیان توی جامعه ، دیگه همه چیز عادی می شه و اینقدر چشم چرونی و ناامنی و ... پیش نمی آید .
از بس که سخت گرفتند مردم حریص شدند.
خلاصه حریصترین آدم هم وقتی آزادی باشه و حجاب نباشه دیگه از نگاه کردن سیر می شه. 😶
اگر محدودیت های بین زنان و مردان برداشته بشه و لازم نباشه زنان اینقدر خودشون را بپوشانند، به تدریج نگاه هوس آلود مرد و زن از بین می ره و یک رابطه دوستی و پاک بین مرد و زن به وجود می آید مثل دوستی دو مرد یا دو زن با هم. بدون اینکه هیچ قصد و غرض و مرضی بینشون باشه.
اگر روابط آزاد باشه و جامعه نسبت به آن، دید منفی نداشته باشد، دخترها و پسرها و یا مردها و زنها آزادانه مدتی حریصانه با هم برخورد می کنند؛ ولی به تدریج میل و علاقه شان به این روابط کم می شه و نسبت به هم بی تفاوت می شن؛👌👌
اما حجاب و این محدودیت های دست و پاگیر، هیزی و ولع را بیشتر می کنه و آخر جامعه را به قهقرا میکشونه و پایه و اساس همه خانواده ها رو از بین می بره. 🤔🤔🤔
به مامانم می گفتم: "به خدا من توی دلم هیچی نیست، نه می خواهم کسی رو منحرف کنم و نه می خواهم خودم رو نشون بدهم و نه...
فقط می خواهم شیک باشم ، به روز باشم. اصل نیت، اینها همه حرفه.
اگر مردی اینقدر سست اراده ست و احساس می کنه با دیدن من به گناه میافته و به انحراف کشیده میشه، خدا روی چشمهایش پلک گذاشته ، چشمهایش رو ببنده تا خدایی نکرده، زبونم لال منحرف نشه." 😏😏
ادامه دارد....
🌷 #غروب_غفلت🌷
#قسمت_دوم
یک دفعه سر کلاس به دبیر معارفمون گفتم : شما که اینقدر از اسلام تعریف می کنید چرا مردها باید اینقدر آزاد باشند و زن باید خودش رو توی یک کیسه سیاه بپیچه و فقط صورتش پیدا باشه اون هم چون بتونه نفس بکشه و خفه نشه و جلوی پایش رو ببینه؟!😕🤔
بیچاره معلم مون تا آخر کلاس از حجاب گفت. آخر حرفهایش بهم گفت: «خودت یه روزی وقتی که وارد زندگی و اجتماع شدی حرفهای من را می فهمی. احکام خدا بی علت نیست، حتما منفعت انسان در این پوشش بوده است.»🌹
اما من گوشم به این حرفها بدهکار نبود و شاید بهتر است بگم اصلا درک نمی کردم.😣😖
روزها بعد از مدرسه می نشستم پای کامپیوتر و با دوستهای مدرسه چت می کردیم، گاهی اوقات یکی دوتا پسر نا آشنا هم به اکیپمون اضافه می شد و حسابی می خندیدیم .😆😆😂
تمام فکر و ذکرمون شده بود اینترنت و چت.
مامانم اینا هم کاری نداشتند که من ساعتها پای کامپیوتر چه کار می کنم. فکر می کردند درس می خونم و تحقیقات علمی عالیه انجام می دهم .😊
یکی از دوستام می گفت: «چت فارسی که حال نمی ده ، انگلیسی یه چیز دیگه است از سرتاسر جهان میان خیلی خوب !»😈
سری به سایت های انگلیسی زدم؛ اما چون به زبان مسلط نبودم، نمی تونستم خوب ارتباط برقرار کنم.😪😪
راسته که می گن باید برای هر کاری انگیزه داشته باشی تا بتونی موفق بشی.
✍ همین برام انگیزه شد انگلیسی یاد بگیرم.
اسمم رو کلاس زبان نوشتم و شروع کردم به خواندن زبان، مامانم😌😌 هم ذوق می کرد که دخترش اینقدر پشتکار داره و داره خوب پیش میره . بیچاره خبر نداشت که انگیزه و هدف من از یاد گرفتن زبان چیه!! 😊😈
ادامه دارد.....
محبان حضرت زهرا(س)
🌷 #غروب_غفلت🌷 #قسمت_دوم یک دفعه سر کلاس به دبیر معارفمون گفتم : شما که اینقدر از اسلام تعریف می کن
🌷 #غروب_غفلت🌷
#قسمت_سوم
تقریبا نزدیک های کنکور بود که با کامران توی چت آشنا شدم . چند روز یکبار با هم حرف می زدیم؛ اما کم کم این حرف زدنها زیادتر شد.😉
کامران 4 سال از من بزرگتر بود و دانشجوی حسابداری . شبها به بهانه کنکور بیدار بودم و با هم چت می کردیم . بعد از چند هفته خیلی به هم عادت کرده بودیم .
اگر یک شب به هر دلیلی نمی تونستیم با هم حرف بزنیم فکر می کردیم دیگه دنیا به آخر رسیده . خودم هم اصلا فکر نمی کردم بهش علاقه پیدا کنم؛ اما این علاقه کاذب ایجاد شده بود و من نمی تونستم بدون اون یک روز رو هم حتی بگذرانم
کامران اصرار داشت عکسم رو ببینه یا با هم قرار بگذاریم بیرون همدیگر رو ببینیم؛ اما من می ترسیدم. 😳😳
واهمه داشتم از اینکه آدم بی خودی باشه و عکسم برام دردسر بشه و یا اگر بیرون باهاش قرار بگذارم دیگه اون منو می شناسه و می تونه برام دردسر درست کنه و از این می ترسیدم کسی از فامیل و دوستان ما رو ببینند.🙊😱😱
از اون اصرار و از من هم انکار.
اواخر تابستون بود که بالاخره منو راضی کرد که توی پارک قرار بگذاریم و همدیگر رو ببینیم.
قرار شد دوشنبه ساعت 4 بعد از ظهر به بهانه کلاس انگلیسی توی پارک ملت همدیگر رو ببینیم. اطلاعاتی درباره لباس ها مون بهم دادیم و جای قرار رو مشخص کردیم.
ترس و اضطراب بدی داشتم .
☹️☹️حالم بد بود و تقریبا مامانم هم متوجه نگرانی و اضطرابم شده بود.
بعد از ناهار بهم گفت: «می خواهی امروز کلاس نرو! اصلا حال نداری.»
گفتم: «نه امروز امتحان میان ترم دارم باید بروم.»
ادامه دارد....
🌷 #غروب_غفلت🌷
#قسمت_چهارم
آره واقعا حالم بد بود . 😐دلهره و اضطراب داشتم، می ترسیدم کامران اون کسی نباشه که من توی ذهنم ساختم، می ترسیدم کامران از من خوشش نیاد، می ترسیدم کسی منو توی پارک ببینه، خلاصه هزار ترس و وحشت دیگه.😳😞
یک ربع قبل از قرار رسیدم، رفتم یک سمت دیگه پارک و محل قرار رو زیر نظر داشتم.😎
یک پسر 24 -25 ساله اومد و نشست روی صندلی .
عکسش رو دیده بودم؛ اما تا حدودی با خودش فرق داشت.
اصلا پاهام نای حرکت نداشت که بروم جلو. ضربان قلبم فکر کنم بالای 400 می زد. دفعه اولم بود که با کسی قرار می گذاشتم .😯
نمی دونم اون هم مثل من دفعه اولش بود یا نه!
من اهل قید و بندی نبودم اما اهل دوست پسر هم نبودم.
یک دو ساعتی با هم قدم زدیم و حرف زدیم. بالاخره مدت کلاس انگلیسی هم تموم شد و از هم خداحافظی کردیم. 🤗😍
شب تا صبح به حرفهامون فکر میکردم. احساس می کردم بعد از دیدن علاقه ام بهش جدی تر شده است. 😍
فکر می کردم آدم خوبیه و می تونم بهش اعتماد کنم و پایه های یک زندگی جدید را با کمک اون بسازم.💑
فردای اون روز توی چت بهم گفت دیشب تا صبح به من فکر می کرده و نخوابیده است.
دوتامون عاشق شده بودیم و فکر می کردیم گمشده مون رو پیدا کردیم .
دیگه بیشتر با هم قرار می گذاشتیم و با هم بیرون می رفتیم.
با اینکه بهش علاقه پیدا کرده بودم؛ ولی یک ترس و نگرانی ته دلم بود. ☹️😍
همش می ترسیدم نکنه با کسی دیگه هم دوست باشه و یا توی همین چت ها با کسی دیگه هم دوست بشه.😳
شاید اون هم همین احساس رو نسبت به من داشت. نمی دونم!!
اما همیشه طوری حرف می زد که احساس می کردم واقعا با هیچ کسی رابطه نداره.♥️
ادامه دارد..
محبان حضرت زهرا(س)
🌷 #غروب_غفلت🌷 #قسمت_چهارم آره واقعا حالم بد بود . 😐دلهره و اضطراب داشتم، می ترسیدم کامران اون کسی
🌷#غروب_غفلت🌷
#قسمت_پنجم
با هم قول و قرار ازدواج گذاشتیم؛ ولی مسئله این بود که چطور با خانواده هامون مطرح کنیم.🤔🤔
مامان و بابام منتظر جواب کنکور بودند . خودم هم خیلی دلشوره داشتم .
فکر می کردم اگر قبول نشم مامان و بابام چی می گن!!‼️
نمی گن تو ساعتها توی اتاق چه کار می کردی؟😰
آخه پدر و مادرم خیلی روی من حساب می کردند و می گفتند: «سارا دانشگاه تهران یا علامه قبول می شه.» اما خودم میدونستم سارا کجا و علامه کجا! سارا کجا و دانشگاه تهران کجا!😔😟
بالاخره روز جواب کنکور رسید.
به مامانم گفتم: «اگه می شه شما بروید و روز نامه بخرید من نمی تونم.»
مامانم هم اینقدر قربون صدقه ام رفت که بچه ام طفلکی از استرس نمی تونه را برود، خدا لعنت کنه اونهایی که اصلا کنکور رو گذاشتن با جون بچه های مردم بازی می کنند!☹️
مامان بهم گفت: «نتیجه کنکور اصلا مهم نیست، مهم این که تو اهل تلاش و درس خوندن هستی! امسال نشد سال دیگه. اما من مطمئن هستم که همین امسال قبول می شی.»
بیچاره مامانم!
خودم می دونستم امکان قبولی ندارم . با خودم تمرین می کردم که چه کار کنم و چی بگویم که دل مامان و بابام بسوزه و غر نزنند و دنبال علت نگردند.😰
مامان که روزنامه را آورد،نشستم اسمها رو نگاه کردم دیدم اسمم نیست و زدم زیر گریه.😫
تا تونستم گریه کردم.
مامانم همش دلداری می داد و می گفت: «من که بهت گفتم اصلا مهم نیست . سال دیگه، دنیا که به آخر نرسیده! شاید دانشگاه آزاد قبول شدی خدا رو چه دیدی!»
اون شب کذایی هم گذشت.😣
جواب دانشگاه آزاد هم یک هفته بعد آمد.
ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران شمال قبول شده بودم. خیلی خوشحال بودم که بالاخره من هم دانشجو شدم😃
رابطه من و کامران هم ادامه داشت،😍
یک روز کامران گفت: من دیگه از این وضعیت خسته شدم و دوری تو رو نمی تونم تحمل کنم باید مسئله رو با خانواده هامون مطرح کنیم
ادامه دارد....
🌷 #غروب_غفلت🌷
#قسمت_هفتم
یک هفته بعد عقد کردیم. 😘💑
روز های خوشی داشتیم. بالاخره خونه هم پیدا کردیم و با یک عروسی معمولی رفتیم خونه مون و زندگی مون رو شروع کردیم. زندگی خوبی داشتیم.😍
کامران کاری به کارم نداشت. در مورد آرایش و حجاب هم نظری نداشت، از دست بکن نکن های مامانم هم راحت شده بودم.
چند ماهی همه چیز بر وقف مراد گذشت.
واقعا راسته که می گن تا زیر یک سقف نروید همدیگر رو نمی شناسید.😔
با کامران که بیرون می رفتیم خیلی زنها رو نگاه می کرد🤓 و من هم عصبانی می شدم، با یک نگاه حتی رنگ لاک خانومه رو هم می دید. سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و به روی خودم نیارم. ولی
خیلی ناراحت می شدم.😔😔
اما یک دفعه دیگه طاقت نیاوردم و گفتم چرا اینقدر زنها رو نگاه می کنی؟! 😡
اون هم عصبانی شد و گفت : منظورت چیه؟! چشمهامو ببندم و راه بروم ؟!‼️
هیچی نگفتم چون جوابی نداشتم 😐.
یاد حرف های خودم افتاده بودم که به مامانم می گفتم: اگر مردی با دیدن من منحرف می شه چشم هایش رو ببنده! ‼️
آخه چه جوری؟ اصلا مگه چشم های مردها قابل بستنه؟!🤔
مدتی از زندگی مون گذشت احساس می کردم اصلا براش جاذبه ای ندارم و به من توجه نمی کنه .😔😔
سر هر مسئله کوچک دعوامون می شد. انگار یک خلاء وجود داشت. وقتی می رفتیم بیرون خیلی آرایش می کردم اما دریغ از یک نگاه، منو اصلا نمی دید. ☹️
نمی دونم حسودی می کردم یا احساس خطر! شاید دلم می خواست تمام نگاه هایش و توجه اش واسه من باشه، واسه منو و خونه خودمون. 😕
تا اینکه عروسی یکی از همکار های شرکتش دعوت شدیم. توی اون عروسی چند تا از خانم های همکار کامران هم بودند.
کامران خیلی راحت باهاشون حرف می زد وشوخی می کرد و می خندید.😆
داشتم منفجر می شدم . آخه هر چیزی حدی داره، چه لزومی داره که اینها اینقدر راحت با هم حرف بزنن مگه با هم نسبتی دارن؟!😡😡
عروسی برام جهنم شده بود.
ادامه دارد....
محبان حضرت زهرا(س)
🌷#غروب_غفلت🌷 #قسمت_پنجم با هم قول و قرار ازدواج گذاشتیم؛ ولی مسئله این بود که چطور با خانواده ه
🌷#غروب_غفلت🌷
#قسمت_ششم
گفتم: آخه چی بگیم؟! بگیم توی چت با هم آشنا شدیم؟!🤔
کامران گفت: می گوییم توی دانشگاه با هم آشنا شدیم.😎
اون روز از دانشگاه که اومدم، به مامان گفتم یکی از هم دانشگاهی هام از من خواستگاری کرده و می خواهد بیاد خواستگاری.♥️
مامان گفت: خوب تو چی ازش می دونی؟ خانوادش؟ کارش؟ تحصیلات؟
گفتم : چیز زیادی نمی دونم . فقط می دونم 23 سالشه، دانشجوی حسابداری و بعد ازظهرها هم شرکت عموش کار می کنه .😊😊
مامان گفت باید به بابات بگم.بعد از مذاکرات، مامان و بابا به این نتیجه رسیدند که نه! ما اینها رو نمی شناسیم، سارا موقعیتهای بهتر از این داره.
وقتی که مامانم گفت نه! انگار خونه رو سرم خراب شد.😟😣😖
دو سه روز بعد دوباره به مامان گفتم: اون پسره اصرار داره که یکبار با خانواده اش بیایند. همه آدم ها که از اول با هم آشنا نبودن بعداً با هم آشنا شدند ، خوب میان می بینیمشون و با هم آشنا می شویم.😊
مامان تقریبا راضی شده بود البته به این امید بود که یکبار بیان ویک عیب پیدا کنه و همه چی تموم بشه.
مامان به بابا گفت: بگذار یکبار بیایند تا خیال پسر هم راحت بشه و دیگه مزاحم سارا نشه.
بالاخره روز خواستگاری رسید. 🌺
از رفتار و حرکات و سکنات مشخص بود که خانواده کامران هم به زور آمده اند.😶😠
البته مادر کامران علناً گفت: ما به اصرار کامران جون آمده ایم، به نظر من و باباش، حالا زوده که کامران ازدواج کنه و هزاران حرف دیگه.😖👿
وقتی که رفتند پدرم حسابی عصبانی شده بود . می گفت: دیدید اینها ارزش اومدن نداشتند ، ....🙄
چند ماهی گذشت.
از ما اصرار و از پدر مادر ها انکار.
اما بالاخره خانواده ها به این نتیجه رسیدند حالا که بچه ها راضی هستند ما نمی تونیم چیزی بگوییم. 🤐
🌺خوش خبر باشی ای نسیم شمال
که به ما میرسد زمان وصال🌺
ادامه دارد.....
🌷 #غروب_غفلت🌷
#قسمت_هفتم
یک هفته بعد عقد کردیم. 😘💑
روز های خوشی داشتیم. بالاخره خونه هم پیدا کردیم و با یک عروسی معمولی رفتیم خونه مون و زندگی مون رو شروع کردیم. زندگی خوبی داشتیم.😍
کامران کاری به کارم نداشت. در مورد آرایش و حجاب هم نظری نداشت، از دست بکن نکن های مامانم هم راحت شده بودم.
چند ماهی همه چیز بر وقف مراد گذشت.
واقعا راسته که می گن تا زیر یک سقف نروید همدیگر رو نمی شناسید.😔
با کامران که بیرون می رفتیم خیلی زنها رو نگاه می کرد🤓 و من هم عصبانی می شدم، با یک نگاه حتی رنگ لاک خانومه رو هم می دید. سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و به روی خودم نیارم. ولی
خیلی ناراحت می شدم.😔😔
اما یک دفعه دیگه طاقت نیاوردم و گفتم چرا اینقدر زنها رو نگاه می کنی؟! 😡
اون هم عصبانی شد و گفت : منظورت چیه؟! چشمهامو ببندم و راه بروم ؟!‼️
هیچی نگفتم چون جوابی نداشتم 😐.
یاد حرف های خودم افتاده بودم که به مامانم می گفتم: اگر مردی با دیدن من منحرف می شه چشم هایش رو ببنده! ‼️
آخه چه جوری؟ اصلا مگه چشم های مردها قابل بستنه؟!🤔
مدتی از زندگی مون گذشت احساس می کردم اصلا براش جاذبه ای ندارم و به من توجه نمی کنه .😔😔
سر هر مسئله کوچک دعوامون می شد. انگار یک خلاء وجود داشت. وقتی می رفتیم بیرون خیلی آرایش می کردم اما دریغ از یک نگاه، منو اصلا نمی دید. ☹️
نمی دونم حسودی می کردم یا احساس خطر! شاید دلم می خواست تمام نگاه هایش و توجه اش واسه من باشه، واسه منو و خونه خودمون. 😕
تا اینکه عروسی یکی از همکار های شرکتش دعوت شدیم. توی اون عروسی چند تا از خانم های همکار کامران هم بودند.
کامران خیلی راحت باهاشون حرف می زد وشوخی می کرد و می خندید.😆
داشتم منفجر می شدم . آخه هر چیزی حدی داره، چه لزومی داره که اینها اینقدر راحت با هم حرف بزنن مگه با هم نسبتی دارن؟!😡😡
عروسی برام جهنم شده بود.
ادامه دارد....
🌷#غروب_غفلت 🌷
#قسمت_هشتم
عروسی برام جهنم شده بود.
شب که اومدیم خونه دعوامون شد .😡
بهش گفتم چرا هیچ حد و مرزی قائل نیستی؟
گفت: اینها همکارهای من هستند ما هر روز همدیگر رو میبینیم. حالا مگه چی شده؟ ترسیدی بروم عقدشون کنم! نترس من توی همین یکی اش هم موندم . مگه به سالم بودن من شک داری؟
حرفهایش بیشتر منو دیونه می کرد تا آرومم کنه. من یک زندگی انحصاری می خواستم. زندگی که کامران واسه من باشه و من هم واسه اون.😔😘
گفتم: نه چیزی نشده اما شرف و غیرت هم خوب چیزی! توسالمی؛ اما همین سلامتت داره کم کم تبدیل به سرطان می شه!😷
کامران هم عصبانی شد و گفت: مگه من با تو کاری دارم ، خودت رو هفتاد قلم واسه مردهای کوچه و خیابون آرایش می کنی، 💋💄💅لباس تنگ میپوشی می روی بیرون؟
اما تو با تمام کارهایم، حتی با نگاه من هم کار داری. عفت و حیا هم چیز بدی نیست!!!
من هم خیلی بدم می آید توی خیابون همه بهت نگاه می کنند. 🙎♂
انگار حرف هایی که توی این مدت توی دلش جمع شده بود و ریخت بیرون.
اون شب تا صبح روی حرفهایش و حرفهای خودم فکر می کردم. نمی دونستم حق با من یا با اون!😡
فقط از حرفهایش فهمیدم که از آرایش و لباس پوشیدن من راضی نیست اما اون منو همین طوری قبول کرده بود.
تا بحال هم اعتراضی نکرده بود و من هم فکر می کردم از پوشش و ظاهر من راضیه .
یاد حرفهای دوستم افتاده بودم که می گفت: اگر مردها هزار غلط کاری هم کرده باشند؛ اما دوست دارن با یک زن آفتاب و مهتاب ندیده ازدواج کنند.
اگر چه بدشون نمی آید با زنهای دیگه هم خوش بگذرونند؛ اما دوست ندارن هیچ کس به زنشون چپ نگاه کنه👀.
دوست دارن زنشون منحصرا مال خودشون باشه و جزء مایملکشون و زنهای توی کوچه و خیابون هم نیمه انحصاری تا حدی که طرف مقابل اجازه میده مال خودشون باشه.
ادامه دارد....
🌷#غروب_غفلت 🌷
#قسمت_نهم
شب کامران مثل هر شب خسته و بی حال اومد.🙍♂
ازش پرسیدم چه خبر ؟
گفت هیچ خبر کار و کار و کار .
توی دلم گفتم : آره جون خودت کار و کار و کار.
دوباره فردا هم رفتم دنبالش . مثل دیروز کامران ساعت 6 اومد بیرون و همون خانوم 🙎♀رو سوار کرد و با هم رفتند.
چند روز تعقیبش کردم و از کل ماجرا با خبر شدم. همون بلایی که می ترسیدم سرم اومده بود.
شب ازش پرسیدم چه خبر؟ کجا بودی؟ کجا هستی؟ ⁉️
کامران هم گفت: هیچ خبر ، دنبال یک لقمه نون، شرکت بودم.
واقعا حالم از جوابها و دروغ های هر شبش بهم می خورد .🙄
گفتم: ساعت 6 که شرکت نبودی؟ زنگ زدم گفتن آقا کامران بیشتر از ساعت 6 نمی مونن؟
هیچی نگفت. 🤐
گفتم: اون خانومه کی که هر روز با هم ساعت 6 می روید ؟!
کامران شوک شده بود . ♂
یکدفعه با عصبانیت گفت : تعقیبم می کنی؟👿
گفتم آره چند روز تعقیبت می کنم . آخه ترسیدم یه وقت اینقدر کار می کنی مریض بشی!!🤒🤕😷
کامران هم گفت: تو نگران مریض شدنم نباش . یکی از همکارها است. من غروبها می رسونمش.😳
گفتم: تو مگه آژانس شرکتی یا راننده تاکسی؟ 🚕
کامران گفت: بیچاره شوهرش مرده یه بچه هم داره.👩👧
گفتم : تو به زندگی خودت کمک کن، نمی خواهد به فکر زندگی مردم باشی! بعد از رسوندن هم تا آخر شب اونجا می مونی؟ حتما ظرفها رو هم می شوری؟ جارو هم می زنی؟ گرد گیری هم می کنی بعد میای خونه؟!
کامران هم عصبانی شد و داد زد: زنم!💑 ما چند ماه عقد کردیم. من دیگه از زندگی با تو خسته شدم. تو اون کسی نبودی که من دنبالش می گشتم.
احساس می کردم دیگه قلبم نمی زنه.😲😲
چند لحظه فقط همدیگر رو نگاه کردیم. رفتم توی اتاق. اون هم با خیال راحت شامش رو می خورد. از این خونسردی اش داشتم منفجر می شدم.😡 شاید هم می خواست این طور وانمود کنه.
زندگی ما دچار مرگ مغزی شده بود که دیگه نفس های آخرش رو می کشید.
وسیله هامو جمع کردم و بهش گفتم تکلیف منو مشخص کن .👜👝💔
ادامه دارد....
🌷#غروب_غفلت🌷
#قسمت_دهم
بالاخره از هم طلاق گرفتیم. تا یه مدت فقط دنبال مقصر می گشتم. تقصیر من؟! یا تقصیر اون زن یا تقصیر کامران؟! چه کسی باعث شد زندگی ما اینجوری بشه.
به خودم می گفتم شاید اگه من همون طوری که کامران می خواست می شدم شاید اینجوری نمیشد .🤔
شاید هم نه! اگر اون زن ♀جلوی راه کامران سبز نمی شد و جلب توجه نمی کرد، کامران سراغش نمی رفت.
باز دوباره می گفتم: نه تقصیر کامرانه ، اگر به اون زن♀ توجه نمی کرد و سرش رو می انداخت پایین ما الان داشتیم زندگی مون رو می کردیم. 😔😔
توی یک کتاب خونده بودم "برق عشق فوری که بتونه رابطه بین دو نفر رو تنظیم کنه پس از خاموش شدن آن فقط زن است که به عنوان موجودی بدبخت باید بار بی صاحبی را بر دوش بکشد. " 😭😭😭
واقعا من زندگیم رو باخته بودم و کامران داشت به راحتی به زندگیش ادامه می داد. اما علت این باخت رو نمی دونستم و اصلا هم نمی خواستم قبول کنم که خودم هم اشتباه کردم. 🙄
مامانم می گفت: اتفاقی نیفتاده! اشتباهی شده بود، پاکش کردیم.
من هم گفتم: شاید پاک کردنش برای شما آسون باشه اما من نمی تونم چند سال از عمرم رو پاک کنم. حالا واقعا مگه پاک می شه؟! تازه اگر هم پاک بشه ردش می مونه😕.
دنیا برای کسی که زندگیش رو باخته و هدفی از زندگیش نداره تموم شده .
مامانم هم می گفت: تو چیزی رو نباختی؟ زندگی اصلا بردن و باختن نیست. زندگی یک راه که باید طی کنی و هر وقت هم زمین خوردی، باید خودت رو تکون بدی و دوباره پاشی و به راهت ادامه بدهی. به خدا توکل کن و بلند شو. زندگیت را دوباره شروع کن .
بله مامان جان، گفتنش آسونه اما به قول شاعر:
قدر افتادن کسی داند که خود افتاده است
لیک چون افتاد کسی، برخاستن مشکل است
می تونستم سالی که پشت کنکور بودم خوب درس بخونم و رشته ای رو که دوست داشتم، قبول بشوم و با کسی ازدواج کنم که یار زندگیم باشه نه بار زندگیم و اما من زندانی هوای دلم شدم و بازی رو خیلی راحت باختم.
😩😩
از زندگانیم گله دارد جوانیم شرمنده ی جوانی از این زندگانیم
•دیگه نمی تونم به عقب برگردم و همه چیز رو دوباره درست کنم، این مسیر یک راه بیشتر ندارد ؛ پیش به جلو
ادامه دارد...
محبان حضرت زهرا(س)
🌷#غروب_غفلت🌷 #قسمت_دهم بالاخره از هم طلاق گرفتیم. تا یه مدت فقط دنبال مقصر می گشتم. تقصیر من؟! ی
🌷#غروب_غفلت🌷
#قسمت_یازدهم
روزها و هفته ها به بطالت می گذشت چند ماهی رو همین طوری گذراندم .
یه روز با خودم خلوت کردم و گفتم تا کی؟🤔🤔
دوباره رفتم سراغ چت . سری به چت رومهای paltalk زدم. اسم یکی از اتاق ها توجه ام رو جلب کرد، اسمش ☘another path ☘بود ، یعنی "راهی دیگر" گفتم خوب یعنی چی؟ یعنی یه جور دیگه زندگی کنیم ؟ کنار اسم اتاق نوشته بود Just F ، فقط خانم ها، فکر کردم از این سایت های مزخرف و .... . از چت اومدم بیرون . همین چت ها منو بدبخت کرده بود.😓😓
دوباره فردا نمی دونم چرا شیطون👹👹 وسوسه ام کرد و رفتم سراغ همون چت روم. با کمال تعجب و بر خلاف انتظارم همه خانم بودند.
مکالماتشون رو خوندم و فهمیدم درباره ادیان مختلف و تجربیاتشون از دین حرف می زنند. تقریبا از بیشتر ادیان دنیا بودند ، مسیحی، مسلمان، یهود و .... .
ازم پرسیدند چند سالت ؟ اهل کجایی؟ و چه دینی داری ؟
گفتم: 26 سالم و مسلمانم.
گفتند: خوب پس می تونی به ما کمک کنی.
گفتم: فکر نمی کنم . من چیز زیادی از دینم نمی دونم.😥
گفتند: چه طور مسلمانی هستی که چیزی درباره دینت نمی دونی؟😐
گفتم :پدر و مادرم مسلمان بودند و من هم مسلمان شدم .
دیگه حرفی نزدم چون حرفی برای گفتن نداشتم .
فقط مکالمات اونها رو می خوندم. بعضی هاشون تازه مسلمان شده بودند اما خیلی قشنگ بحث می کردند. باورم نمی شد که تازه مسلمان شده باشند. سوالهای قشنگی هم رد و بدل می شد ، همه اونها علامت سوالهای ذهن من هم بود که جوابی براشون نداشتم. شاید به این خاطر که هیچ وقت نخواستم دنبال پاسخی برای سوالاتم باشم.
یه لحظه به خودم گفتم من 26 ساله که مسلمانم، اما هیچ چیز درباره دینم نمی دونم. چرا؟ چرا حرفهای اینها برام تازگی داره؟ چرا من هم مثل اینها دینم رو خودم انتخاب نکردم؟! چرا درباره دینی که به من به ارث رسیده تحقیق نکردم؟⁉️
بحث های اونها هم برایم جالب بود هم عجیب . فکر نمی کردم کسی اینقدر ریز ریز مسائل دینش براش مهم باشه و بحث کنه و دنبال جواب بگرده. آخه من درباره مسائل دینی فقط یه چیز هایی توی مدرسه یاد گرفته بودم اون هم برای امتحان نه برای عمل.
دانشگاه هم دو واحد معارف اسلامی پاس کردم که حتی یک کلمه هم از اون نفهمیدم فقط حفظ کردم ؛ اما اونها خیلی قشنگ با هم بحث می کردند.
برام سوال شده بود چرا اصلا این فکر به ذهنشون خطور کرده که دین شان را عوض کنند و چرا توی این همه دین، اسلام رو انتخاب کرده اند؟
یکی از اونهایی که تازه مسلمان شده بود اسمش کاترین بود. اطلاعات خوبی درباره دین اسلام داشت. خواستم خداحافظی کنم که کاترین گفت: ایمیلم رو بهش بدهم، تا با هم بیشتر در تماس باشیم. ایمیلم رو دادم و خداحافظی کردم .
ادامه دارد.....
🌷#غروب_غفلت🌷
#قسمت_سیزدهم
"چرا پرستش، چرا اسلام؟"
کاترین: همیشه سوال من این بود که همه مردم روی کره خاکی یک دینی دارند ؛ یکی مسیحی، یکی مسلمان، یکی یهودی، یکی هندو ، یکی ستاره پرست و ....هزارن فرقه دیگه . خوب چرا باید دین باشه ؟
چرا حس پرستش هست؟🤔
مگه بدون دین نمی شه زندگی کرد؟
بعضی یک خدا رو می پرستن و بعضی چند تا و بعضی هم مخلوقات آفریدگاری رو می پرستن مثل ماه ، خورشید ، ستاره .... خلاصه این که دین چیه؟
سارا: خوب جواب این سوالات رو توی دین خودت پیدا نکردی؟
کاترین: نه، از چند تا اسقف پرسیدم، اما جواب قانع کننده ای بهم ندادند☹️ و همین مسئله باعث صدها سوال دیگه شد.
سارا: چه سوالهایی؟!
کاترین: چرا بشر نیاز به پرستش داره؟
چرا ما خدا و حضرت مسیح را به عنوان یک موجود قابل پرستش می پرستیم؟
چرا حضرت مسیح به خاطر گناهان ما به دار آویخته شد؟
خوب حالا که به دار آویخته شد ما چه کسی رو بپرستیم؟
آخه اگر خدا اینقدر ضعیف باشه که به دار کشیده بشه، چطور میشه بهش اتکا کرد و پرستید؟
چرا 3 تا خدا وجود داره؟ از این 3 تا کدوم بهتر هستند؟ .
همیشه برایم این سوال بود چرا دین جدیدتری نیومده که قابلیت حل مشکلات و مسائل این دوره رو داشته باشه و بتونه سوال های ما رو جواب بده.
چند دفعه توی کلیسا سوال هایم رو مطرح کردم . اما اونها می گفتند دین رو باید همین جوری که هست بپذیری بدون هیچگونه سوالی.
آخه مگه اینجوری می شه؟
یک بار پرسیدم چرا حضرت مسیح بخاطر گناهان ما به دار آویخته شد؟
اسقف گفت: ما باید او را به عنوان یک قربانی و خدا بپذیریم.
به نظرم جوابش بدترین جواب ممکن بود . اصلا نمی تونستم قبول کنم که حضرت مسیح به خاطر کفاره گناهان تمام افراد بشر به صلیب کشیده شده، پس دیگه هر گونه خلافی مجاز ، چون یک نفر جورش رو کشیده.
بعد چه جوری می شه این فرد به صلیب کشیده را به عنوان خدا بپذیریم؟
سارا: خوب چطور از این سردر گمی در اومدی؟
ادامه دارد.....