سوختم در آتش سودای خویش ساختم با سوز جان فرسای خویش بال و پر درباختم پروانه‌وار در هوایِ یار بی پروای خویش من به راه عشق، رسوای دلم دل نه رسوای تو شد رسوای خویش بس که از حد شد هجوم گریه‌ام گوش بگرفتم ز های های خویش در فراق او تراوش‌های داغ داردم شرمنده از اعضای خویش بس که دست و پا زدم در راه دوست گاه بوسم دست خود،گه پای خویش «طالب» آسایش نمی بینم به خواب در زمان چشم طوفان زای خویش طالب آملی