💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان
#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم
#زهــرا_میـم
#ورق_۱
- داری چیکار میکنی؟؟ بیا پایین ببینم! خطرناکه!
برکه سر میچرخاند.
مرد جوانی را میبیند که با هراس و نگرانی خیره به اوست.
او از کجا پیدایش شده بود؟!
توجهی نمیکند.
برایش مهم نیست که کسی این جا است. تنها به پریدن خود فکر میکند. پریدن و رها شدن از این زندگیِ سخت و نفسگیر...
ستّار اخم میکند وقتی دخترک را باز روی لبهٔ پشت بام میبیند.
جز خودکشی احتمال دیگری وجود نداشت و او خوب میدانست.
صدایش را بلند میکند:
- میخوای بپری؟
برکه نگاهش میکند.
اشک هایش روانهی صورتش میشوند.
با صدایی لرزان فریاد میزند:
- چرا نپرم پایین؟ بمونم که چی بشه.. هاا؟؟
قلبش از صدای لرزان و مصمم دختر، فرو میریزد.
قدمی نزدیک میرود که صدای بلند و گریان دختر میآید:
- نیاا! جلو نیااا! برا چی اومدی اینجا؟؟ برگرد! میخوام تنهاا باشم..
ستار دستانش را به حالت تسلیم بالا میآورد.
با خود فکر میکند چه اتفاقی میتواند این دختر نوجوان را به این لحظه برساند...
او نمیخواست که شاهد مرگ دخترک باشد.
با آرامش میگوید:
- ارزش داره؟ ارزش پریدنو داره به نظرت؟؟
برکه بغض میکند. نمیتواند مقاوم باشد...
بغضش میشکند و قطرههای داغ و سوزان از گوشهی چشمش میچکند.
ارزش داشت؟
آیا سپهر ارزش پریدن و مرگ برکه را داشت؟!
برکه اما دیگر زندگی برایش معنایی ندارد! پیش خود میگوید، برای چه بمانم؟ برای درد کشیدن؟ برای دیدن سپهر با غیرِ خود؟!
قدمی روی لبهی پشتبام برمیدارد.
جواب ستار را نمیدهد.
ستار اما در فکر چاره است. چاره برای دردسری که خودش هم نمیدانست چگونه سر راهش قرار گرفته است!
از بیحواسی دخترک استفاده میکند و نزدیکتر میرود.
در همان حین میگوید:
- میخوای..بهم بگی؟ کمکت میکنم... قول میدم!
برکه روی لبهی پشتبام مینشیند.
با عجز اشک میریزد.
هیچ کس درد او را نمیفهمد.
هیچ کس نمیتوانست کمکش کند...
این مرد امید به چه میداد؟
نیم رخش را به سمت ستار میچرخاند.
در میان اشکهایی که یکی پس از دیگری روان میشوند، میگوید:
- ببین... اینجا باش و ببین که همجنس های خودت..چه بلایی به سرم اوردن..
چیزی نمیگذرد که برکه در مقابل چشمان ناباورِ ستار، تنش را رها و به آسمان میسپارد...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗