یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۹۱ سرش به سمت پسر جوا
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم . . موبایلش زنگ می‌خورد. آن را از کنار دستش برمی‌دارد و نگاهی به مخاطب زنگ زده می‌اندازد. «عرفان» است. بعد از مکثی کوتاه، آیکون سبز رنگ را می‌کشد. صدای بشاش عرفان، درون گوشی پخش می‌شود: - سلام علیکم آقای منتظری. خوب هستی خداروشکر؟ کم جان می‌‌گوید: - سلام. می‌گذره.. تو‌ خوبی داداش؟ - من خوبم. عیال چطوره؟ تلخندی روی لبانش می‌نشیند. بدون مقدمه چینی و مکث، می‌گوید: - همه چی تموم شده عرفان. دیگه قرار نیست ما ازدواج کنیم. اخم‌های عرفان، در هم می‌روند. متعجب می‌‌گوید: - یعنی چی؟؟ چی شده مگه؟؟؟ نفسش را بیرون می‌فرستد. - یک سری مشکلات پیش اومد که نشد حل‌شون کنیم. کاری داشتی زنگ زدی؟ عرفان، ناباور می‌گوید: - ستار من الان باید بفهمم؟ اگه من زنگ نمی‌زدم خبر نمی‌دادی بهم که چی شده؟؟؟ شرمنده می‌‌گوید: - عرفان.. این مدت حوصله هیچی رو نداشتم. بهش فکر نکن دیگه، همه چیز تموم شده. عرفان، برادرانه می‌گوید: - داداش انگار..حالت خوب نیست، از صدات مشخصه! - خوبم عرفان. کارتو بگو؟ عرفان با آنکه نگران حال اوست، کوتاه می‌آید. چون می‌دانست پافشاریِ بیش از این، ستار را عصبی و کلافه می‌کند. بعد از مکثی کوتاه می‌گوید: - فردا میام دنبالت، قرار گذاشتیم با بچه ها بریم یه مسافرت کوتاه. ستار کلافه می‌‌گوید: - یه جوری حرف می‌زنی انگار که اگر نیام، تو منو به زور همراه خودت می‌کشونی. عرفان، حق به جانب می‌‌گوید: - معــــلـــومـــــــــــه! مخالفت می‌کند. - نه عرفان.. حال و حوصله سفر رو ندارم. شما برین، خوش باشین. عرفان، عصبی می‌شود. - اولا که با عرض پوزش، شما غلط می‌کنی عزیز من! بایـــــــــــد بیـــــــــــای! اوکــــــــــــــی؟ «اوکی» آخرش را با تحکم می‌گوید و جدیت. ستار، تلاش های آخرش را هم می‌کند که هر طور شده از زیر بار این تفریح، شانه خالی کند: - عرفان، داداش، درکم می‌کنی؟ می‌گم ناخوشم.. عرفان نوچی می‌‌کند. - درکت می‌کنم که می‌گم بایــــــــد بیای! فردا میام دنبالت و تمام! خداحافظ. حرف های پایانی‌اش را می‌گوید و تماس را قطع می‌کند. ستار، کلافه، نفسش را بیرون می‌فرستد و سری به چپ و راست تکان می‌دهد. درب اتاقش باز می‌شود. زهرا خانم لبخند می‌زند و می‌گوید: - پسرم بیا نهار. سر تکان می‌دهد و می‌ایستد. پشت سر مادرش، بیرون می‌آید و دور سفرهٔ نهار می‌نشینند. «بسم الله» می‌گوید و بی‌میل کمی از غذایش را می‌خورد. بعد از مکثی کوتاه رو به پدر و مادرش می‌‌گوید: - عرفان زنگ زد بهم، پیله کرده که فردا باهاشون برم بیرون.. با اجازه، فردا می‌رم. زهرا خانم با لبخند می‌گوید: - خدا خیر عرفان بده. برو مادر... برو یه هوایی به سر و کلت بخوره و یکم سرِ حال بیای. به سلامت. علی آقا هم صحبت های همسرش را با تکان های سر، تائید می‌کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗