💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان
#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم
#زهــرا_میـم
#ورق_۹۲
.
.
موبایلش زنگ میخورد.
آن را از کنار دستش برمیدارد و نگاهی به مخاطب زنگ زده میاندازد.
«عرفان» است.
بعد از مکثی کوتاه، آیکون سبز رنگ را میکشد.
صدای بشاش عرفان، درون گوشی پخش میشود:
- سلام علیکم آقای منتظری. خوب هستی خداروشکر؟
کم جان میگوید:
- سلام. میگذره.. تو خوبی داداش؟
- من خوبم. عیال چطوره؟
تلخندی روی لبانش مینشیند.
بدون مقدمه چینی و مکث، میگوید:
- همه چی تموم شده عرفان. دیگه قرار نیست ما ازدواج کنیم.
اخمهای عرفان، در هم میروند.
متعجب میگوید:
- یعنی چی؟؟ چی شده مگه؟؟؟
نفسش را بیرون میفرستد.
- یک سری مشکلات پیش اومد که نشد حلشون کنیم.
کاری داشتی زنگ زدی؟
عرفان، ناباور میگوید:
- ستار من الان باید بفهمم؟ اگه من زنگ نمیزدم خبر نمیدادی بهم که چی شده؟؟؟
شرمنده میگوید:
- عرفان.. این مدت حوصله هیچی رو نداشتم. بهش فکر نکن دیگه، همه چیز تموم شده.
عرفان، برادرانه میگوید:
- داداش انگار..حالت خوب نیست، از صدات مشخصه!
- خوبم عرفان. کارتو بگو؟
عرفان با آنکه نگران حال اوست، کوتاه میآید. چون میدانست پافشاریِ بیش از این، ستار را عصبی و کلافه میکند.
بعد از مکثی کوتاه میگوید:
- فردا میام دنبالت، قرار گذاشتیم با بچه ها بریم یه مسافرت کوتاه.
ستار کلافه میگوید:
- یه جوری حرف میزنی انگار که اگر نیام، تو منو به زور همراه خودت میکشونی.
عرفان، حق به جانب میگوید:
- معــــلـــومـــــــــــه!
مخالفت میکند.
- نه عرفان.. حال و حوصله سفر رو ندارم. شما برین، خوش باشین.
عرفان، عصبی میشود.
- اولا که با عرض پوزش، شما غلط میکنی عزیز من! بایـــــــــــد بیـــــــــــای! اوکــــــــــــــی؟
«اوکی» آخرش را با تحکم میگوید و جدیت.
ستار، تلاش های آخرش را هم میکند که هر طور شده از زیر بار این تفریح، شانه خالی کند:
- عرفان، داداش، درکم میکنی؟ میگم ناخوشم..
عرفان نوچی میکند.
- درکت میکنم که میگم بایــــــــد بیای!
فردا میام دنبالت و تمام!
خداحافظ.
حرف های پایانیاش را میگوید و تماس را قطع میکند.
ستار، کلافه، نفسش را بیرون میفرستد و سری به چپ و راست تکان میدهد.
درب اتاقش باز میشود.
زهرا خانم لبخند میزند و میگوید:
- پسرم بیا نهار.
سر تکان میدهد و میایستد.
پشت سر مادرش، بیرون میآید و دور سفرهٔ نهار مینشینند.
«بسم الله» میگوید و بیمیل کمی از غذایش را میخورد.
بعد از مکثی کوتاه رو به پدر و مادرش میگوید:
- عرفان زنگ زد بهم، پیله کرده که فردا باهاشون برم بیرون..
با اجازه، فردا میرم.
زهرا خانم با لبخند میگوید:
- خدا خیر عرفان بده. برو مادر... برو یه هوایی به سر و کلت بخوره و یکم سرِ حال بیای. به سلامت.
علی آقا هم صحبت های همسرش را با تکان های سر، تائید میکند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗