یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۳۱ _آقا رسالت از دست سبحان ناراحت نشو یه مدت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 چقدر ممنونش بودم که آن همه گستاخی و بی انصافیِ مرا به رویم نمی آورد و با آغوش باز مرا پذیرفته بود.سربالا آورد و با دیدنم لبخند زد و با دست اشاره کرد که بنشینم. نشستم و نگاهم دورتادور اتاق گشت و روی عکس پدر و آقاجان نشستم _ سلام رسالت جان ، خوبی؟؟؟ به احترامش ایستادم که گفت _راحت باش از پشت میز بیرون آمد و روبرویم نشست حال مادر و بچه ها و فاطمه را پرسید _ فاطمه دختر خوبیه, حواست که بهش هست ؟ _آره به قول مامان عاقل شدم خندید و دستی به ریشش کشید _به بچه ها سپرده بودم که اگه خونه مناسب گیرشون اومد خبرم کنند ،الان داشتم با یکی از همون ها حرف می زدم آدرس خونه رو نوشتم برای دو روز دیگه بری ببینی . _بهشون گفتید نزدیک خونه مامان باشه؟ سری تکان داد و بشقاب میوه را جلویم گذاشت _آره نهایت یکی دو تا کوچه فاصله داره _ خوبه ،باشه هماهنگ می کنیم میریم می بینیم سیبی داخل بشقاب گذاشت _و اما موضوع مهم دیگه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿