💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان
#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم
#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۷
نالان میگوید:
- جای جای صورت منو کبود کردی! بخدا زشته سپهر..!
سپهر با لبانی کش آمده میگوید:
- عشقم.. باز دل میبری، منم دارم وسوسه میشم بیا اون یکی گونه رو هم یه گاز مهمون کنم!
میخندد و سریع از جایش برمیخیزد.
از سپهر فاصله میگیرد و میگوید:
- ظرفیت امروز تکمیله. نزدیکم بشی من میدونم با تو سپهر!
سپهر با لبخندی خبیث، از جایش برمیخیزد و قدم قدم نزدیکش میرود.
- دلبری هاتو کردی حالا طلب بخشش میکنی؟ فکر کردی من بخشندهام؟
نچ عشقم...
میگوید و به دنبال برکه خندان و جیغ کشان میدود.
آخر سر هم دستش به برکه نمیرسد و تنش را روی مبل رها میکند.
- برکه از کت و کول انداختیم...
باشه، بیا بشین کاریت ندارم!
برکه از روی کانتر پایین میپرد.
خندان میگوید:
- تا تو باشی منو تهدید نکنی!
روی مبل تک نفره مینشیند و نفسی چاق میکند.
چشمانش را میبندد و دست روی قلب ضربان گرفتهاش میگذارد.
- وای... قلبم از الان سینهام میزنه بیـــ...
با حس سوزش روی گونهاش، حرفش نیمه میماند و چشمان طلبکار و متعجبش را باز میکند.
سپهر چشمکی به رویش میزند و اینبار با لبخندی عمیق تر تنش را روی مبل رها میکند.
- آخیش... خنک شدم! خیلی فخر میفروختی..!
برکه دست روی گونهاش میکشد.
با حرص لگدی به پای آویزان سپهر میزند.
- خیلی دغل بازی سپهـــــــر! تو گفتی کاری باهام نــــــداری!
سپهر تنها میخندد و جوابی نمیدهد.
او که از حال خوب بینشان حسابی شادمان است، میایستد و سرخوش میگوید.
- میرم یه شربت خنک درست کنم که حالمون حسابی جا بیاد. بعد این همه بدو بدو میچسبــــــه...
- قربون دستت جیگـــــــــــر!
میخندد. با آنکه لفظ «جیگر» کمی جلف و مضحک چله نظر میرسید، اما برکه آن را که از زبان سپهر میشنید به دلش حسابی مینشست.
•°•°•°
کمی از آب درون بطری مینوشد و اطرافش را از نظر میگذراند.
آنقدر هوا گرم است که میخواهد قید ماجرا جوییاش را بزند و یک راست خانه رود. دوش آب سردی بگیرد و کیف دنیا را کند، اما چه کند که کنجکاوی زورش بیشتر است.
امروز به همان پارک آمده تا نشانی از آن دختر نابینا بیابد.
پا روی پا میاندازد و کلافه آن را تکان میدهد.
حوصلهاش داشت کم کم سر میآمد و خبری هم از آن دختر نمیشد.
دستش را بالا میآورد و نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد.
ساعت دوازده ظهر است و در پارک پرنده هم پر نمیزد.
برکه به چه خیالی اینجا مانده است را خدا میداند!
نگاهش به پارک خالی از هیاهوی بچه ها میافتد.
نگاهی به اطرافش میکند.
کودک درونش فعال میشود که هر چه زودتر این فرصت را غنیمت بشمارد.
با قدم هایی بلند و لبخندی شیطنتبار، خودش را به زمین بازی میرساند.
دختر جوان هجده ساله انگار برگشته است به دو سالگی اش!
روی تاب مینشیند.
آفتاب به صورتش میتابد و چشمانش را نیمه بسته میکند.
خودش را تاب میدهد و سرعتش را زیاد میکند که هر چه تاب سریع تر تاب بخورد باد بیشتری هم به صورتش کوبیده میشود و کمی گرما را کم میکند.
لبانش بیاختیار کش آمده اند.
چقدر دلش این هیجان و بچگی کردن را میخواست...
آنقدر سرعتش را تند میکند که خودش هم یک لحظه ترس برش میدارد.
پایش را روی زمین میکشد که تاب بایستد، اما به جای آنکه تاب بایستد خودش روی زمین پرت میشود!
صورتش به زمین داغ برخورد میکند و خون از بینیاش روان میشود.
«آخ» ریزی میگوید.
مینشیند و به تابی که بدون سرنشینی دارد تاب میخورد نگاه میکند.
به جای آنکه اشکش روان شود، خنده اش میگیرد.
خندان با خود میگوید:
- تا تو باشی که انقدر جوگیر نشی!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗