می دانستم ثروتم چشم عمه ام رو گرفته، دخترش را رد کردم .اما عمه ام پاپس نکشید و باز پیشنهادش را مطرح کردکه قاطع گفتم نه...دخترش ازدواج کرد دو دختر داشت که به خواستگاری دختر مورد علاقه ام رفتم. خورشید نشون کرده پسرعمه اش بود اما به من دل داد و باهم ازدواج کردیم. پدرم را مجبور کردم که از مشکلم چیزی نگه..همه فکر می کردند که خوب شدم اما من هنوز همان روانی بودم ! عمه ام که از من کینه داشت ، از هر فرصتی استفاده می کرد تا مرا رسوا کند.خورشید کم کم متوجه شد اما عاشقم بود و سکوت کرد.اما من از روزی می ترسیدم که خانواده اش بفهمند و عشقم را از من جداکننده و یا عمه ام کینه اش را می ریخت.
https://eitaa.com/joinchat/894173865C113f3ab15b
رمان هور زاد..