همسایه ی خانه ی خیالی ام از دنیا خسته و دلش افسرده شده بود ، دیشب آمده بود پیشم برای درد دل .
با لبخندی که نشان از شادی عمیقی داشت از خستگی و افسردگی اش می گفت .
حرفش که تمام شد گفتم : نه از لحنت و نه از رخسارت نشانه ای از خستگی و افسردگی پیدا نیست پس چطور می گویی که به آخر خط رسیده ای ؟
لبخندش عمیق تر شد و تعجب من بیشتر . او گفت : لبخندی که روی لبم می بینی حاصل نفس کشیدن در خانه ی توست . از این جا که بیرون می روم نفسم می گیرد و لحنم پر از غم می شود و دلم لبریز از غصه . کاش خانه ی من هم حال و هوای خانه ی تو را داشت !
می گفت گاهی که خیلی دلم می گیرد و احساس پوچی می کنم می آیم در حیاط خانه ام رو به خانه ی تو می نشینم و بو می کشم امید در رگ هایم جریان می یابد و باز هم باز می گردم به زندگی .
آقا ! کاش در واقعیت زندگی این قدر عاشقت بودم که می توانستم افسرده ها و به آخر خط رسیده ها را به زندگی برگردانم . مرا ببخش به خاطر این همه عاشق نبودنم .
شبت بخیر درمان همه ی درد های بشر !
محسن عباسی ولدی
#بهانه_بودن