أسيرِالله
خسته‌ ام از این همه توهم مرا به حقیقت رهنمون نما . به من بگو بندگی چیست ؟ بگو تا رها شوم از خیال‌ها
یادت که نمی‌کنم زندگی برایم تنگ می‌ شود . به یادت که هستم دلم برایت تنگ می‌ شود . زندگی که تنگ می‌ شود حس ماندن را از آدم می‌ گیرد و دل که تنگ می‌ شود مرگ را لحظه لحظه می‌ شود چشید . حالا تو بگو چه کار کنم در میان این دو تنگنا ؟ تو بودی کدام را انتخاب می‌ کردی ؟ من که نمی‌توانم از یادت بگذرم ولی با این همه دلتنگی چه کار کنم ؟ راستش را بگویم ؟ تاب آوردن این همه دلتنگی دیگر کار من نیست . اگر قد خم کردم زیر بار دلتنگی تو و عزم کردم که یادت را فراموش کنم آن وقت چه کار میکنی برای من ؟ رهایم میکنی یا به دنبالم می‌ آیی ؟ اگر می‌ آیی به دنبالم یک جور خبرش را برسان به من تا فراموشت کنم آقا ! اگر هم رهایم میکنی باز هم خبرم کن که دلم را داغ بگذارم تا فراموش نکند که تو را نباید فراموش کند . شبت بخیر گشایش همه ی زندگی‌ ها ! محسن عباسی ولدی