هر واژهام با آه میآمیزد امروز
از تار و پودم، خون دل میریزد امروز
من که به قدرِ طول یک تاریخ، دردم
با این همه یک بار هم سر خَم نکردم
بالای فُلکِ نوح، طوفان دیدهام من
زیر و بم مُلکِ سلیمان، دیدهام من
دور سر خورشید، مثل ماه بودم
وقتی سر دوش، رسول الله بودم
دیدم خیالش راحت از فردای دین شد
وقتی علمدارش، امیرالمومنین شد
بعد از رسولالله، رنگم سرختر شد
دیگر پس از این، هرچه شد از دود در شد
هم بغض چاه کوفه دارم در گلویم
هم خون دل میریزد از آب وضویم
با چشمهایم دیدهام، تنها شدن را
بیلشکری، بییار بودن را، حسن را
تاریخ من را داد از دستی به دستی
کارم ولی افتاد آخر سر به مستی
بر گنبد ارباب عالم جا گرفتم
بر شانه عباس تا ماوا گرفتم
شد رنگ سرخم، خطی از خون خدایم
حالا نشان قلب عالم، کربلایم
آن قدر اما درد من از قیمت افتاد
بار گران من، به دوش غیبت افتاد
گفتم دیگر قصهای بیجانم اما
گفتم دیگر بر زمین میمانم اما
این بار هم خود را در آغوشی نشاندم
این بار هم بییار و بییاور نماندم
قومی مرا برداشتند از خاک، این بار
بار دگر خاک از وجودِ خود تکاندم
قومی که در سر آرزوی یار دارند
یوسف ندیده، رو در بازار دارند
من بر زمین دیگر نمیافتم چرا که
این قوم، پای من هوایِ دار دارند
فرقی ندارد از کُلِینی تا خمینی
این شیعیان همواره پرچمدار دارند
[
@asraneh313 ]