این روزها زندگی جدیدی را آغاز کرده‌ام. شب‌ها؛ پسرت را که بوی تو را می‌دهد، در آغوش می‌گیرم و برایش قصه می‌گویم. قصه‌ی مردی که برای آرمانش سر داد و نامش بر سر زبان‌ها افتاد. قصه‌ی مردی که مادران سرزمینش، از پسِ دیدن و شنیدنِ خبرِ سرش، نام نوزادان‌شان را به نام او تغییر دادند. قصه‌ی مردی که خبرِ سرش، روضه‌ای را عالَم‌گیر کرد. قصه‌ی مخلوقی که بار دیگر خالق را به مباهات بر فرشتگانش واداشت. وَه که چه غوغایی به راه انداخته‌ای مردِ من! روزه‌ی چشمانت چه کرده با نگاهت که از ورای هر نقشی که از تو می‌زنند، قلب‌ها آتش می‌گیرند؟ چشمانت را پشت و رو کن ببین چه غمی پشت سرت برای دنیا کاشته‌ای. سری بین سرها درآورده‌ای مردِ من! بگو نام عطرت چیست که بوی سرت سراسری‌ست؟ خوشا خنجری که بر حنجرِ نازنینِ من بوسه زد... خوشا خاکی که تنگ، تو را در آغوش گرفت... ♡♡♡ [ @asraneh313 ]