#گندمزار_طلایی
قسمت164
آن سال عید ما واقعا متفاوت بود با تمام سالهای گذشته.
همه اهل روستا به دیدن بابا می اومدند.
او هم با خوشرویی همه رو تحویل می گرفت و براشون از خاطراتش می گفت .
از رزمنده های دیگر که با هم توی اردوگاه بودند و کارهایی که می کردند
و سربه سر عراقی ها می گذاشتند.
خلاصه لبخند رو روی لبِ همه می نشوند با اون لحن شیرینش.
منم تمام حواسم به بابا بود .
فقط قربون وصدقه اش می رفتم.
شده بودم همان گندم طلایی پنج ساله که تمام عشقش بابا بود.
وبابا هم از هیچ محبتی دریغ نمی کرد .
البته دیگه فقط من نبودم که دور بابا می گشتم ، هانیه وسمانه هم دستِ کمی از من نداشتند.
عشق وشور وشعف رو می شد به راحتی توی چشمهای بابا دید.
چند روز که گذشت ورفت وامد ها کم شد.
بابا یک راست به سراغ مزرعه رفت واوهم دیگر تنها نبود .
چون محمد کمکش بود .
دوشا دوش هم توی مزرعه کار می کردند.
ومن هم به بهانه بردن آب وچایی ونان،
دست دخترها رو می گرفتم و می رفتم کنارشان و به تماشای بابا می نشستم.
آنقدر شاد وسرحال شده بودم .که دلم نمی خواست هیچ وقت اون روزها تمام شود.
صدای قهقهه من وبابا ودختر ها تا اون سرِ کوچه می رفت .
اون خونه غمزده و ماتم گرفته که فقط شاهد تنهایی دردو رنج اشک های من ومامان بود .
تبدیل شده بود به یک کانونِ گرم و شادی بخش وشاهد شادی ما شده بود.
مرتب خدارو شکر می کردم . ولی ته دلم ترسی بود .از اینکه نکنه این همه شادی یکباره از دستمون بره .
تنهایی و رنج اون همه سال انگار منو ترسونده بود.
شاد بودم ونگران .
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون