🕊 سال ۸۹ فقط پونزده سالم بود؛ از روستامون برای پیدا کردن کار راهی شهر تهران شدم. دو،سه روز دنبال کار گشتم؛ پیدا نکردم. شبا جایی رو برای خواب نداشتم و از طرفی پولم تموم شده بود، مجبور بودم تو بی آرتی از آزادی به تهرانپارس و بالعکس شب رو سپری کنم تا صبح بشه و برم دنبال کار. یه روز کلافه و گرسنه رفتم تو یه امام زاده،که تو حیاطش خوابم برده بود. روز سه شنبه بود. گویا هیئت داشتن برای اومدن به حرم حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمکران. از سرصداشون بیدار شدم؛ خادم امام زاده گفت: میری قم؟ رفت و برگشت رایگانِ. منم اصلا قصد زیارت نداشتم، ولی بخاطر اینکه پاییز بود و هوا سرد، به قصد اینکه تو ماشین گرم بخوابم با هیئتشون همراه شدم. تو ماشین با خیال راحت گرفتم خوابیدم تا به قم رسیدیم. همه داشتن میرفتن زیارت، که به راننده گفتم میشه بمونم تو ماشین؟ درم قفل کن، خیالت راحت باشه چیزی برنمیدارم. اصرار کرد بیا بریم زیارت. نترس ازشون حاجت بخوای میده. منم تو این چند روز اونقدر التماس به خدا کرده بودم که راننده این جور حرف میزد اعصابم خورد میشد. دو روز میشد غذا نخورده بودم، گرسنه، لباس کثیف، سر وضع به هم ریخته، یه جورایی شبیه کارتن خوابا بودم. خلاصه با اصرارهای راننده، رفتیم وضو بگیریم. منم الکی دستمو شستم که مثلا وضو گرفتم. آقای راننده از کرامت و مهربونی حضرت میگفت؛ من تو دلم داشتم یه دلش خوشِ بابا نثارش میکردم. تا اینکه رسیدیم حیاط حرم ... ✅ این داستان ادامه دارد. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr