🎧
#رمان ۱۳۶۱
یادتونه که درقسمت ببست ویکم داشتیم 👇
🔹🌸🔹
احمد نمیدونست چطور تونسته تحمل کنه ماجراهای دیشب و قطار رو ...
ولی سحر همون شب که برف زیادی اومده بودو موقعی که داشت میرفت مسجد یه چاقو گذاشتن زیر گلوش ...درگیرشدن و احمد مجروح شد 😱
فرداش علینژاد گفت بنیاد حکم داده هر شهیدی که تحویل میگیریم باید خبرشو خودمون ببریم بدیم....
احمد بهیچ وجه نمیتونه بپذیره این سنگینی رو ..خلاصه بعداز کلی بحث ناچار شد بپذیره آخه عملیات شده بود و فقط بیست تا شهید مال ورامین وکرج و طالقان بود ...
اصحابی گفت دستت چی شده تصادف کردی گفتم نه منافق گرفتم !!!🙄
ادامه داد پاشو یه آبی به صورتت بزن باید خودت اینکاررو بکنی اون دوتا م درمورد خونواده ی شهدا تحقیق میکردن ... احمد میترسید یه روز محبور بشه خبر شهادت پدربانو رو براشون ببره...
تااینکه داداش محمودش زنگ زد به اداره و خواست چیزی بگه درمورد منافقه ولی سرآقا نذاشت احمد که دوزاریش نیفتاد ولی بنظرشما منافقه کی بود؟
وامشب ادامه ماجرارو باهم بشنویم
❣دوست داریم نظرات قشنگتون رو درمورد رمان بدونیم 😊🙏
👇به آیدی
@astanee_mehr
#قسمت_۲۲
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم
#حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr